وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

بیاندیش:

در حال ساختن عالمی هستی که تا بی نهایت، در آن زندگی خواهی کرد..

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

"طرح صمیمانه با امام "

✍️هر روز، قلم به دست می گیریم و برای امام زمان ارواحناله الفداء، نامه ای می نویسیم. به حضرت سلام می کنیم و درد و دلی عاشقانه، عارفانه، از سر صدق خواهیم داشت.

🌺باور دارم این دعوت، از سمت خود حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف است و ما اجابت کننده ایم. فدای مهر و محبت تان بشویم آقاجان.

👈نامه های خود را به آیدی @yazahra10 در ایتا بفرستید.

📌نکته 1: در صورت تمایل، نام مستعار یا نام و نام خانوادگی خود را نیز بفرستید
📌نکته 2: حتما #صمیمانه_با_امام را در پیامتون قید کنید.

✍️نامه های ارسالی حاوی هشتک، در صورتی که قابلیت انتشار داشته باشند، به اسم خودتان در کانال گذاشته خواهند شد.

🔹ایتا:
📢 https://eitaa.com/joinchat/3492216926C09c394f203

🔸بله:
📢 https://ble.ir/samimane_ba_emam

🔹سروش:
📢 https://sapp.ir/joinchannel/ZlyYeGiTVIH8xgCsv2NROb9E

📣کانال #صمیمانه_با_امام در سروش، ایتا، بله

🆔 @samimane_ba_emam

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۹ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

۱۸
فروردين

 

پایش را روی سطح صاف و صیقلی سنگ گذاشت. نزدیک بود سُر بخورد اما تعادلش را نگهداشت. آب روان رودخانه، نرم و آرام، کناره سنگ را گرفته و او را ترک می کردند. قطرات جدیدی که در کنار هم بودند و به کنار او می رسیدند، سلام کرده و نکرده، او را ترک می کردند. گوش هایش جز صدای آب، چیزی نمی شنید و چشمانش جز قطرات به هم پیوسته، هیچ نمی دید. همه حضور شده بود. آبی که به سنگی بزرگ تر می خورد. درد می کشید و کف می کرد و مسیرش منحرف می شد و باز هم به آغوش رودخانه باز می گشت.

دلش می خواست قید خیس شدن را بزند و روی همان سنگ صاف و صیقلی کوچکی که به سختی وزن او را تحمل می کرد، بنشیند و خود را به آب بسپارد و با آب یکی شود و روان شود. از کناره سنگ های دیگران سُر بخورد و برود و برود و برود و برود.

  • سعید. سعید جان اون وسط چی کار می کنی؟ می افتی ها
  • الان می یام

  • یا زهرا
۲۷
اسفند

 

🌺 به دوران نوزادی ات فکر کن. هیچ قدرتی نداشتی. گرسنه بودی و گریه می کردی. لباس هایت خیس شده بود. نیازهای دیگرت. خوب خودت را تصور کن که چقدر محتاج دستانی بودی که به تو رسیدگی کنند. محتاج آغوشی بودی که بغلت کنند و آرامت کنند. به یاد آن ضعف دوران نوزادی ات بیافت. خوب که تصور کردی و رقت قلبی در دلت پدید آمد و قدردان آن دستان پر مهر شدی که سالها به عشق تو، سختی ها را تحمل کرده اند؛  #تلفن_را_بردار . شماره مادر و پدرت را بگیر. همان دستانی که تو را آرام کردند و به تو، غذا خوراندند و قلقلکت دادند. 

- الو. سلام بابا جان (مامان جون). حالتون چطوره؟ ممنونم. منم خوبم. شما خوبین؟ چه خبر؟ دلم براتون تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم. عیدتون مبارک. فدای مهربونی هاتون. ممنونم. خیلی دلم هواتون رو کرده بود. 

☘️ادامه بده.

  • یا زهرا
۲۰
اسفند

- مامان، امتیازام چقدره؟

- بزار ببینم. هفت تاست.

- اگه نقاشی بکشم چند امتیاز می گیرم؟

- بستگی داره چطوری رنگ کنی. از یک امتیاز تا پانزده امتیاز.

- اگه پانزده تا بگیرم، امتیازام چندتا می شه؟

- می شه بیست و یک

- خب چندتا مونده تا بشه سی تا؟

 

🔹دلش می خواست بازی کامپیوتری کند. از همان ابتدای صبح، برنامه ها و کارهایش را طوری می چید که بتواند امتیاز بگیرد و برای ساعت 7 شب که زمان بازی بود، به حد نصاب رسیده باشد.

  • یا زهرا
۱۷
بهمن

 

 

#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_اول

🔹خیره به تصویری که از صفحه نمایش قسمت خواهران پخش می شد، دل و روحش را سپرده بود دست مداح و با هر بیتی که می شنید، تپش قلبش را احساس می کرد و قطره اشکی از سر شوق، بر گونه اش روان می شد. مدح پیامبر عظیم الشأن آن هم با صدای مردانه و بمی که باب میلش بود، او را حسابی سر ذوق آورده بود. با گوشه روسری رنگی اش، اشک هایش را پاک می کرد که پر چادرش، همزمان کشیده شد:
-  
التماس دعا ضحی جان.. می گما.. مهمونی دیر می شه ها. جشن مسجد رو که اومدیم. پاشو بریم دیگه
-  باشه. الان

🔸خودش را جمع و جور کرد و خرده وسایلی که از سجاده اش بیرون آمده بود را داخلش چید. آن را بست و روی دست گرفت. از جا بلند شد. نگاه مهربان اطرافیان را به خوبی احساس می کرد. سحر هم از جا بلند شد.  یکی از خانم های مسجد، دو بسته شکلات و میوه دست تک تک شان داد و التماس دعای غلیظی از هر دوشان کرد و تبریک عید را گفت. هر دو تشکر کردند و از مسجد بیرون آمدند. ضحی، سجاده اش را داخل کیف گذاشت. در پناه در صندوق عقب، جلوی چادرش را بالا گرفت و مقعه سرمه ای رنگ بلندش را روی روسری پوشید. چادر را روی سر مرتب کرد. در صندوق عقب را بست و موقع سوار شدن از در کمک راننده، گفت:
-  
ممنون که اومدی. گاز بده بریم تا دیر نشده
-  حسابی حاج خانوم شدی ها. همون روسری خوشگل تر بود که برای مهمونی
-  
روسریمو در نیاوردم که.
-  
ئه. آهان. خب بریم که بچه ها چند بار زنگ زدن. جشن مسجد هم خوب بودا

🔹همان طور که به دست های ظریف و لاک زده سحر، هنگام پیچاندن سوییچ ماشین نگاه می کرد گفت:

رمان فقط به خاطر تو

  • یا زهرا
۱۷
بهمن

 

رمان فقط به خاطر تو

 

🌀رمان #فقط_به_خاطر_تو، داستان زندگی کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. او دوست دارد...

 

🌟این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد.

 

💢شما می توانید هر شب، حدود ساعت 10:30، رمان #فقط_به_خاطر_تو  را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید

 

🌹با ما همراه باشید🌹

 

 ✍️#سیاه_مشق

 

 

📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله

 

@salamfereshte

 

 

#داستان_بلند

#رمان

#فقط_به_خاطر_تو

#تولیدی

#سیاه_مشق

  • یا زهرا
۱۲
بهمن

افزایش درآمد با صدقه

 

- هیچ ثروتی بالاتر از صدقه دادن نیست

+ یعنی چی؟

- یعنی اگه خواستی پولت زیاد بشه، صدقه زیاد بده

 

این جملات مادر که از بچگی در گوشش گفته بود، در سی سالگی به یادش آمد. زمانی که آه در بساط نداشت و ضرر هنگفتی داده بود. وضع اقتصادی جامعه خراب بود و کارش را از دست داده بود. خانواده اش یک ماه و شاید بیشتر بود گوشت نخورده بودند و می ترسید بچه ها بیمار شوند. نتوانسته بود برایشان اسباب بازی بخرد. نتوانسته بود آن ها را کلاس شنا و زبان و رباتیک ثبت نام کند. استعداد بچه هایش را نمی دانست چطور با بی پولی در این روزگار، شکوفا کند. غرق در فکر و پیدا کردن راه حل بود که صدای مادر در گوشش پیچید و صدای بچه گانه ی خودش که پرسیده بود یعنی چی؟

فکر کرد از بچگی ، هر بار دوست داشته پولش زیاد شود، از مادر اجازه می گرفت و مقداری از عیدی هایش را صدقه می داد. فکر کرد بعدش چقدر به او اسباب بازی و چیزهایی که دوست داشته؛ رسیده بود. این ها واقعیتی بود که درونش را برای گرفتن تصمیمی بزرگ، هوشیار کرد.

ته همه کارت های بانکی اش را در آورد. ده تومان. شش تومان. چهار تومان. هزار تومان. همه را کارت به کارت کرد تا بتواند حدود بیست تومانی را برداشت کند. آن را به خانه برد. همه را صدا کرد. مریم خانم. مجتبی جان. فهیمه جان. مرتضی جان. کوثر جان. علی جان. همه جمع شدند. گفت می خواهد از آن ها مشورت بگیرد. بیست هزار تومان را وسط گذاشت و گفت:

  • می توانم با این پول کمی برایتان خوراکی بخرم، می توانم هم این پول را سرمایه گذاری کنم که بیشتر شود. خواستم شما هم نظر بدهید. فعلا، همه داشته هایمان همین مقدار است

  • یا زهرا
۰۶
بهمن

 

از صبح تا شب مشغول کارهای مختلف بود. وقتی هم به خانه برمی گشت، کمک کردن به همسر و بازی با بچه ها را در اولویت کارهایش قرار داده بود. فکر کرد که این برنامه خوبی است و خدا راضی است. اما یک هفته ای بود رنگ زندگی اش تغییر کرده بود. صدای جیغ پسرش گوش هایش را می خراشید. هر کاری کرده بود اما آرام نشده بود. به بهانه های مختلف، گریه و جیغ های اعصاب خرد کن تحویلش می داد. داخل اتاق شد. عضلات صورتش بر هم افتاده و مانند یک گل پژمرده، در هم فرو رفته بود. دستش را بر موهای کم پشت سرش کشید و رو به همسرش گفت: نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که این بچه ها اینقدر اعصابم رو خرد می کنن. قبلا این طور نبودن. همسرش لبخند زد و زیر لب سوره والعصر خواند تا ظرفیت هر دویشان زیادتر شود و تحملشان بیشتر.

  • یا زهرا
۰۱
بهمن

ماشین را گوشه ای خواباند. قفل مرکزی اش را زد. کاپوت را نوازش کرد و سوئیچ را داخل جیب شلوار لی اش گذاشت. پلاستیک خریدش را دست به دست کرد تا از خجالت انگشت قرمز شده اش، بکاهد. در نیمه باز آپارتمان را با نوک پنجه پا، فشار داد. او هم به صدای قیژی، ورودش را خوش آمد گفت. یا انگشت سبابه، زنگ خانه را زد. صدای بلبلی زنگ، خانم خانه را از جا بلند کرد. به سرعت خود را به در رساند. در را باز کرد و با چهره خسته همسرش روبرو شد.

چند ساعتی بود روی کاناپه، لم داده و چرت زده بود. خانم، شربت بیدمشک را دستش داد. خودش را پایین پایش جا کرد. دستش را به کف پای کثیف شوهرش گذاشت و آن را نوازش کرد. مرد، خوش خوشان، لبخند زد. دل خانم گرم شد. با همان گرما پرسید: بیرون نمی ریم؟ مرد، شربت را جرعه جرعه وارد حلقش کرد. باد گلویی زد. خواست بگوید خسته ام. تازه بیرون بودیم. کروناست و بیرون نرفتن بهتر است. اما نگاهش به صورت پژمرده همسرش که افتاد، دلش به رحم آمد. قید استراحت ماشین مورد علاقه اش را زد و گفت: حاضر شو بریم ی دوری بزنیم.

ماسک به صورت زده بود اما از خوشحالی، پنجره را پایین داده بود و سرمای هوا را نمی فهمید. برای مردش دعا کرد که او را دو سه خیابان می چرخاند. همین هم در این روزهای سخت اقتصادی شان، غنیمتی است.

الإمام الرضا علیه السلام :صاحِبُ النِّعمَةِ یَجِبُ عَلَیهِ التَّوسِعَةُ عَلى عِیالِهِ .

امام رضا علیه السلام : بر آن که از نعمت برخوردار است ، واجب است بر خانواده اش گشاده دستى کند .

  الکافی : ج 4 ص 11 ح 5

  • یا زهرا
۳۰
دی

 

دستش تنگ بود. به هر دری می زد برایش وامی جور نمی شد. خانواده اش در عذاب بودند و خودش در عذابی بیشتر. همه درها به رویش بسته بود. آواره کوچه ها و خیابان ها شد. نفهمید چند ساعتی است راه می رود و در خودش است. مسیر بلوار را گرفته بود و حالا که سر بلند می کرد، گنبد طلایی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها را می دید.

  • یا زهرا
۲۵
دی

 

خیلی اذیت کننده است جلوی چشمت غذایی باشد و مدام بخواهی بخوری. آنوقت جلوی خودت را بگیری. مدام هی وسوسه می شوی که نه. بخور. اشکالی ندارد. تو نیاز داری. در نیاز، حرام معنا ندارد. بردار و بخور. حالا نخواستی بخوری، یک کمی بچش. مزه مزه کن. یک بار مزه کردن که اشکالی ندارد. برو جلو. کسی تو را نمی بیند. چیزی نیست.

  • یا زهرا
۲۴
دی

روی صندلی نشسته بود و پاهایش را به عقب و جلو تاب می داد. صندلی چوبی نه چندان قدیمی، از حرکات مداوم او، به قژ قژ افتاده بود. نگاهش به دو سه نفری که مثل او منتظر نشسته بودند، سر خورد. فکر کرد این کار برای آن پیرمرد چه فایده ای دارد؟ او را قبول نمی کنند. آن خانم هم جایش در خانه است. چرا باید یک زن را قبول کنند. می ماند آن جوان و من. خواست سر صحبت را با جوان باز کند که صدایش کردند. جوان از صندلی برخاست. لبخندی به پیرمرد کنار دستش انداخت. در اتاق هیئت مدیره را زد و داخل شد.

  • یا زهرا
۲۳
دی

ورق می زنم. آرام آرام. اما آرام ورق زدنم به خاطر عتیقه بودنش نیست. با هر بار ورق زدن، روحم تازه می شود. به تازگی ناب معصومیت کودک سه سال و اندی:

  • بابا. چی تو دستتاتونه؟
  • یک چیز باارزش.
  • می تونم ببینم؟

پدر مشتش را باز می کند. یک کتاب خیلی خیلی خیلی کوچک در دستانش است.

قرآن مینیاتوری

  • این چیه؟
  • نسخه ای از قرآن.

و این اولین باری بود که من اسم قرآن را شنیدم.

  • یا زهرا
۱۶
دی

 

 

🔻تمام تنش به لرزه افتاد. تا دیروز فکر می کرد حق دارد پدرش را که از کودکی در حق او ظلم ها کرده بود، فحش بدهد. وقتی او را در جمع خانواده می بیند، نگاه نامهربانش را به او بدوزد. در دلش او را سرزنش کند. اما از دیروز مدام استغفار می کرد و به این فکر می کرد که چطور این همه سال را جبران کند. انگار همین دیروز بود...

-  پدر عزیزم، شما با این کار، باعث شدید تمام سرمایه ام سوخت بشه. پدرجان آخر چرا؟ من به شما اعتماد کرده بودم و وکالت دادم. پدر!

 

🔹پدر، روی صندلی چرخان نشسته بود. بدون هیچ نگاه و توجهی، صندلی را چرخاند و پشتش را به پسرش کرد. روزنامه را ورق زد. پدر نمی دید اما خودش می دانست چه نگاه غصب آلودی روانه پدر کرده بود. سعی می کرد جلوی پدر چشم و کلامش را کنترل کند اما در غیابش، یا وقتی نگاهش به او نبود؛ دیگر آزادانه هر طور دلش می خواست به پدر نگاه می کرد و عقده هایش را خالی!

  • یا زهرا
۱۱
دی

 

صدای سُر خوردن ماشین و بعد هم کوبیده شدنش به در پارکینگ آمد. بعد هم صدای جعبه دنده و دنده ای که درست جا نرفته بود. مادر در را باز کرد و سوز هوای سرد، به جانمان نشست. سرم را از روی ساک سفرم برداشتم و به پهلو خم شدم تا از لای در، پدر را ببینم که البته نشد. چند بار روی دست منصوره زدم بلکه از خواب بیدار شود اما نشد.

 

- نمی شه که مرد. خطرناکه

+ خطر چی؟ حالا آپاراتی یک چیزی برای خودش گفته. من هر روز با همین ماشین سر کار می رم ها.

- خب اونم خطرناکه. وسط جاده اگه لاستیکت ترکید می خوای چه کنی؟ زنجیر چرخ هم که نداریم.

+ چقدر ترسو شدی خانم. یک چایی بده بخوریم و بعد ساک ها را می گذارم داخل ماشین و حرکت می کنیم.

 

  • یا زهرا
۱۰
دی

 

🍃نگاهم به توست.

🌺به قلبم رجوع می کنم. دوستت دارم.

 

 

🔸با همه این بلاهایی که سرم آورده ای، باز هم دوستت دارم.

💥فکر نکن خودآزاری دارم و یا تو را عاشقم. نه. آن خدایی که در تو دمیده است را دوست دارم زمانی که در رفتارت نمایان می شود. آن زمان که دست به جیب می بری و برای فرزندانمان میوه می خری. آن زمانی که دو دستت را به کمر فرزندانمان می گیری و می چرخانی و آن ها از #شادی، پرواز می کنند. همان زمان ها بیشتر #دوستت_دارم.

 

🌹آن دوست داشتن را ذخیره این ساعاتی کرده ام که مُهر بی مِهری بر لب می زنی و سرزنشم می کنی. بکن. هر چقدر می خواهی سرزنشم کن. من اما، آن روح #لطیف و پر #نور خدایی درونت را دوست می دارم.

 

 

#محبت

#همسرداری

#زندگی_بهتر

#خانواده

  • یا زهرا
۰۹
دی

🔻از جا پرید. سریع گردنش را کج کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد. هنوز نیم ساعت وقت داشت. بالشت را گوشه دیوار گذاشت. پتو را تا نکرده، گوشه اتاق گذاشت. رختخوابش را لوله کرد و کنار کمد دیواری گذاشت. دستی به موهای ژولیده اش کشید و از اتاق بیرون رفت. سری به سالن زد. سری به آشپزخانه. نمی دانست چه کار کند. دوباره به اتاقش برگشت. نگاهی به کتاب ریاضی انداخت. از اتاق بیرون آمد. در اتاق مادر را زد. بااجازه مادر داخل شد. خواهر کوچکش خوابیده و مادر در حال مطالعه بود. با صدای آرام گفت: نیم ساعت دیگه امتحان دارم.

  • یا زهرا
۰۴
دی

 مالک

سر در گریبان فرو برده بود. این سکوتش، مرا متعجب کرده بود. از وقتی ارثیه پدری اش را به حسابش ریخته بودند، ساکت و مغموم شده بود. هر چه ما خوشحال بودیم و برای پولهای داخل حسابش، نقشه می کشیدیم او ساکت شده بود و به نقشه های ما اهمیت نمی داد. دیگر کفری شده بود:

  • بابا یک چیزی بگو. چیه سه روزه غمبرک گرفتی. نخواستیم بابا. پولات مال خودت

  • یا زهرا
۲۹
آذر

 

روزهایی که چند ساعتی با خودش نبود، اخلاقش با روزهای دیگر فرق داشت. می رفت در اتاق و در را می بست و چند ساعتی بیرون نمی آمد. من و بچه ها بیرون از اتاق بازی می کردیم و ورزش و خوراکی می خوردیم و خلاصه همه کاری. بعد که او، از اتاق بیرون می آمد، آرام و شاداب و پر انرژی شده بود. آنقدر کلمات زیبا استفاده می کرد که همه مشتاق بودن در کنارش می شدیم. آنقدر احترام می گذاشت که ما را شرمنده می کرد. دلمان می خواست همیشه همین طور باشد.

  • یا زهرا
۲۶
آذر

 

مادر روی تختخواب دراز کشیده بود. گوشی به دست، فریاد زد: آقاتون حضور غیاب زده. لااقل برو حاضریتو بزن بچه. مجید، صدای فریاد مادر را که شنید، از سر صبحانه ای که برای خودش درست کرده بود بلند شد. موشواره را تکان داد تا صفحه نمایش از حالت خواب در بیاید و بتواند شبکه شاد را ببیند. هیچ پیامی نیامده بود. نمی دانست کجا باید حاضری بزند. صفحه را مجدد بارگذاری کرد. پیام ها آمد. 23 پیام. همکلاسی هایش حاضری هایشان را نوشته بودند. نوشت : سلام. مجید باغ بیگی. همان چا پشت میز کمی ایستاد که اگر پیام دیگری آمد ببیند. خبری نبود. رفت که بقیه صبحانه اش را بخورد.

لیوان دوم از چای شیرینی که در قوری درست کرده بود، لیوان را پر کرد که مادر را خشمگین، بالای سرش دید: نشستی صبحانه کوفت می کنی. برو سر کلاست. آقاتون سوال کلاسی پرسیده. همه جواب دادن. لااقل از رو بقیه جواب رو بنویس.

  • یا زهرا
۲۵
آذر

 

کتاب درسی اش را بست. صندلی را عقب کشید و از پشت میز بلند شد. چراغ مطالعه را خاموش کرد و برای خوردن آب، به اشپزخانه رفت. از لای در فریزر، هوای سرد بیرون می زد. موتور یخچال حسابی به کار افتاده بود. در فریزر را محکم بست و با صدای نیمه بلند گفت: کودوم خری این در رو باز گذاشته و رفته؟ از هیچکس صدایی در نیامد. او هم دنبال جواب نبود. قصدش فقط تذکر بود و بس. لیوان دسته داری را از جا ظرفی برداشت و پر کرد. آب را که نوشید، یا حسین گفت و لیوان را مجدد پر کرد و داخل یخچال گذاشت.

  • یا زهرا
۲۰
آذر

 

صدای اذان در خانه پخش شد. از جا برخاست و وضو گرفت. سجاده اش را پهن کرد. بی حرکت ایستاد. آرام دستانش را تا محاذی گوش بالا آورد و همان لحظه ای که آمد الله اکبر شروع نماز را بگوید، صدای مادر را شنید :

  • جواد جان، مامان؛ اگه کاری نداری بیا یک کمکی بده. بدو پسرم

دستانش روی بدنش سر خورد. صدای ذهنی اش فعال شد که "آخر مادر من، الان وقت نماز است، بروید نماز اول وقتتان را بخوانید. لااقل شما نمی خوانید بگذارید ما به نمازمان برسیم. مگر خودتان مدام نمی گویید نماز اول وقت مهم است. حتی از درس هم مهم تر است. خب بگذارید بخوانم دیگر. ای بابا. "

  • یا زهرا
۱۸
آذر

سر کوچکش را از لای در اتاق، رد کرد و نگاه کودکانه اش را به پدر دوخت و به صدایش گوش داد : و کنتم ازواج ثلاثه، ..... روی دست پدر قرآن بود و می دانست که هر وقت صدای پدر به قرآن بلند می شود و آن را دست می گیرد، باید آرام و پاورچین پاورچین اطراف پدر بازی کند و سر و صدایی نکند. سرش را از لای در، بیرون کشید و به آشپزخانه دوید:

- مامان مامان، بابا داره قرآن می خونه

+ بارک الله به بابا.. ما هم بخونیم؟

مادر هم با پسر، مشغول خواندن سوره قل هو الله شدند. هنوز هم لم یلد گفتن برای کودکش سخت بود و او را به خنده می انداخت. تحسینش کرد و یک امتیاز مثبت، در جدول امتیازات فرزندانش، ثبت کرد.

+ التماس دعا. بفرما چایی

  • یا زهرا
۱۶
آذر

 

نشاط دارد . می خندد. می دود. حرف می زند. نظر می دهد. همه این ها را که می بینم، خدا را شکر می کنم که فرزندم زنده است. حیات دارد. نه مثل آن یکی پسرم که در اثر تصادف، روی تخت افتاده است. نفس می کشد اما نمی خندد. حرف نمی زند. نظر نمی دهد. چهره اش همیشه یکسان است و چشمانش بسته است. خواهرش مدام با او حرف می زند بلکه از کما بیرون بیاید اما مدت هاست در کماست. زنده است اما حیات ندارد.

  • یا زهرا
۱۳
آذر

 

به اطراف نگاه می کرد. هیچ خبری نبود. سکوت محض. نسیم ملایمی می وزید اما آنقدر نبود که صدایی از خودش داشته باشد. پای راستش را بلند کرد و روی زمین خاکی، کمی جلوتر گذاشت. صدای چکمه های فرو رفته در خاک، خیلی نرم، بلند شد. پای چپ را بلند کرد. اسلحه را روی دوشش جا به جا کرد. همین صداها را فقط می شنید.

  • یا زهرا
۱۱
آذر

در اتاق باز و پدر وارد اتاق شد. سعیده که مدتی بود روی تخت دراز کشیده بود و تازه چشمانش گرم شده بود، با دیدن چهره پدر، از جا پرید و لبه تخت نشست. قلبش تالاپ تالاپی راه انداخته بود که نگو. نفس نفس می زد. با همان حالت گفت: سلام. پدر از اینکه دختر به این مودبی دارد خوشحال شد و گفت: سلام بابا. خواب بودی؟ سعیده گفت: تقریبا.

کنار سعیده روی تخت نشست و گفت: چه خبر؟ درسها خوبه؟ کارنامه تون را ندادند؟

  • یا زهرا
۰۹
آذر

مهر بایگانی روی پوشه زد. از جا بلند شد. برگه اتمام کارِ مهر و امضا شده را دو دستی تقدیم کرد و گفت: بفرمایید خدمت شما. نفر بعدی بفرمایید.

 تا پیرمرد از جایش برخیزد، به پوشه های روی میز دو همکار دیگرش نگاه کرد. همراه پیرمرد، خانمی هم جلو آمد:

= ببخشید کی نوبت من می شه؟ عجله دارم

+ شرمنده حاج خانم. شماره تون چنده؟

 

  • یا زهرا
۰۵
آذر

لحظه ای بیکار نمی نشست. کتاب می خواند. درس می خواند. خط می نوشت. هر کاری را بلد بود، یک قدم جلوتر می برد. حتی نسبت به اطرافیانش هم همین طور بود. برای کودک سه ساله اش توپ فوتبال سنگین خریده بود و بازی های مختلف انجام می داد. توپ سنگین بود و گرفتنش برای کودک، سخت اما او کوتاه نمی آمد. می گفت باید قوی تر شویم.

بطری های آب یک و نیم لیتری را از آب پر کرده بود و وزنه می زد. بچه هایش هم یاد گرفته بودند. خانه شده بود باشگاهی برای خودش. می گفت باید قوی تر شویم.

  • یا زهرا
۰۳
آذر

 

هر چه به در و دیوار خانه نگاه می کرد، نمی دانست از کجا باید شروع کند. به داد این دیوارهای کج شده برسد؟ یا پنجره های شکسته را عوض کند و شیشه بیاندازد؟ آن راه پله های دم در را که سنگ هایش ریخته اند، مرمت کند یا سقفی که دیوارش چکه می کند؟ چطور در اینجا باید زندگی کرد؟ با دقت بیشتر، سوالاتش بیشتر می شد و امیدش کمتر. آنچنان پولی هم که در بساطشان نداشتند. همه پول را داده بودند برای خرید این خانه مخروبه.

  • یا زهرا
۲۹
آبان

با خودش فکر می کند چند روز است حال و حوصله نماز خواندن ندارم چه رسد به اول وقت خواندنش..

- آخر این چه وضعی است؟! اگر من مثلا مذهبی حال نماز خواندن نداشته باشم پس بقیه مردم چه؟

+ اصلا چه ربطی داشت به بقیه مردم. آن ها شاید از من خیلی بالاتر باشند. کی گفته که تو بالاتری مرد؟

- حالا اصلا این را ولش کن. چه کار باید بکنم؟ روز اول که بیخیال شدم و اخر وقت خواندم. روز دوم هم همین طور. دیگر روز سوم کم مانده بود نماز صبحم قضا شود. حالا قضا هم می شد شاید ناراحت نمی شدم. چقدر بد شده ام. اصلا حال و حوصله ندارم ها

  • یا زهرا
۲۸
آبان

 

حالا باشد سر فرصت، با تمرکز، انجام خواهم داد. الان تازه از سرکار آمده ام و خسته ام. این جمله ای است که هر روز، چند بار به خودم می گویم برای انجام کارهای مختلف، برنامه ام را که نگاه می کنم و با صفحه سفید مواجه می شوم که تیک نخورده و این همه کارهای روزانه ام انجام نشده است، آن هم به علت همین سرفرصت و با تمرکز، شصتم را خبردار می کند که این روش درست نیست.

  • یا زهرا
۲۵
آبان

 

- میای بریم بیرون؟

+ بدم نمی یاد اما خب الان شب درسیه. باشه اخر هفته که وقت استراحتم هست.

- ای بابا. چقدر درس می خونی. این همه ساعت سر کلاس بودی یادداشت برداشتی ، وقت استراحتش رو هم مرور کردی و بازم کلاس بعدی و همین بساط. بابا یک کمی استراحت بده . من به جای تو هنگ کردم

+ استراحت باشه اخر هفته. تازه مگه درس خوندن چه کار شاقی هست که نیاز به استراحت داشته باشه. خوبه که. خیلی کیف داره درس خوندن.

- برو بابا تو ام. بچه زرنگی دیگه.

  • یا زهرا
۲۳
آبان

نگاهش به کتابی بود که روزها کنار دستش گذاشته بود و فقط توانسته بود نصف صفحه اش را بخواند. ظاهر کتاب را که می دیدی، انگار که هفته ها ورق خورده است آنقدر که هر جا می رفت، آن را با خود می برد بلکه فرصتی گیربیاورد و بخواند اما فقط نصف صفحه.

همان طور که پوشک بچه را عوض می کرد، نگاه حسرت بارش را به کتاب انداخت. از عمق وجودش آهی کشید و ادامه نصف صفحه داستانی را که خوانده بود برای خودش تخیل کرد.

  • یا زهرا
۲۱
آبان

✨"خط مقدم" ، عنوان کتابی زیبا و روایتی است داستانی و مستند از تشکیل یگان موشکی ایران با محوریت زندگی شهید حسن طهرانی مقدم.. 

 

 

✍️به بهانه روز شهادت این شهید، برش مختصری از این کتاب را با هم می خوانیم:

 

☘️ساعت بدون نگهبان رسید. عملیات سرّی حسن آقا با ظاهری کاملا موجه آغاز شد. چند نفر ایستادند بیرون سالن که اگر نگهبان لیبیایی آمد، خبر بدهند. حسن آقا و حاج آقا لشگریان و حاجی زاده و چند نفر دیگر وارد سوله شدند. چراغ ها را کامل روشن کردند و حواسشان بود که اگر احیانا لیبیایی ها متوجه ورودشان شدند، برای هر کارشان یک توجیه ظاهری داشته باشند. ابتدا با طمانینه و قدم های کوتاه به سمت انتهای سوله، جایی که آب از سقفش چکه می کرد، حرکت کردند. حسن آقا خودش مکان سوراخ را به حاج آقا نشان داد و درباره کارهایی که می شد برای تکرار نشدن این ماجرا انجام داد، با او حرف زد. 

 

🌿همان طور که حاج آقا چشمش روی سقف بود و دنبال نشتی های احتمالی می گشت، حسن آقا به آرامی، به یکی از جعبه های جوبی بزرگ نزدیک شد. پلمب جعبه ها شکسته شده بودند و دیگر حتی قفل هم نبودند. با احتیاط در یکی از آن ها را باز کرد. چیزی را که می دید باور نمی کرد. خنده اش گرفته بود. توی جعبه سراسر پر بود از... 

 

 📚خط مقدم، فائضه غفار حدادی، نشر شهید کاظمی، فصل"خط ششم"

 

 

 

  • یا زهرا
۲۰
آبان

 

آنقدر سرش را شلوغ کرده است که وقت سرخاراندن هم ندارد. هر چه به او می گویم : بابا جان، ی کمی استراحت کن. ی کمی بیشتر به خودت برس. فایده ندارد که ندارد. فقط جوابش همین است که: الان هم دارم به خودم می رسم پس چی فکر کرده ای؟ ورزشم به راه است. خانواده داری ام به راه است. بازی با بچه هایم سرجایش است. کارم سرجایش است. مطالعه و خریدکردن هایم هم سرجایش. دید و بازدیدهایم هم سرجایش است. این همه دارم به خودم می رسم. اصلا بگو ببینم، مشکلت با کارهای من چیست؟

  • یا زهرا
۱۹
آبان

 

چنان برگه ها را روی میزش درهم و برهم ریخته بود که هر بار سر میز می نشستم، یک ساعت فقط طول می کشید که جایی برای گذاشتن برگه های خودم باز کنم. تازه اعتراض هم می کرد که چرا میزم را به هم ریخته ای. خیلی ها هم به او گفته اند که اینقدر شلخته نباشد اما هر بار می گفت: "نظم از این بهتر!" انصافا هم وقتی خودش پشت میز بود، کارها را سریع انجام می داد و یک ذره هم دنبال برگه ای نمی گشت. چطور آن برگه مالیاتی را از لای دیگر برگه ها بدون خطا در می آورد نمی دانم. همه زونکن ها، خالی، گوشه ای افتاده بود و روی میز، پر بود از کاغذ و برگه و فیش ها.

تا وقتی خودش بود مشکلی نبود اما حالا که کرونا آمده و ما را خانه نشین کرده و دور کاری شده ایم،

  • یا زهرا
۲۸
ارديبهشت

 

  • ای بابا سحر، تو چرا اینقدر ی دنده ای؟ اصلا به من چه. هر چقدر دلت می خواد موهاتو بندار بیرون.

زهره این را با حرص می گوید و هر چه حرصش گرفته، در دستش می اندازد و در را پشت سرش می کوبد. طنین صدای کوبِش، در سرش می پیچد و کمی از عصبانیتش کم می شود.  سحر، زهرخندی از سر تأسف می زند و موهایش را داخل مقنعه نمازش می کند. سجاده اش را که از لج خواهرش پنهان کرده بود، بیرون آورده، عطر گل یاس رازقی را از لای آن در می آورد و به خود عطر می زند. در اتاق را از پشت قفل می کند. سجاده اش را می اندازد و قامت می بندد. بعد از نماز، با خیال راحت از اینکه زهره مزاحمش نمی شود، تسبیح برداشته و ذکر می گوید. به سجده می رود و خدا را به خاطر همه نعمت هایش، حتی همین خواهر کوچک غُرغُرو، شکر می گوید. سجاده را جمع کرده، داخل کمد، زیر لباس های دیگر می گذارد. چادر رنگی دیگری را مچاله روی لباس ها می گذارد. در کمد را می بندد و قفل در را باز می کند. از اتاق بیرون می رود.

 

  • یا زهرا
۲۴
ارديبهشت

 

صدای پیامک بلند می شود. لابد تبلیغاتی است. حال و حوصله بلند شدن و موبایل را برداشتن ندارم. سرم روی کتاب است و داستان را برای پسر 6 ساله ام می خوانم. مصطفی مانند هر کودک دیگری، به هشدار موبایل حساس است و با شوق بلند می شود و می گوید:

  • بابا موبایلت صدا داد.
  • آره شنیدم. بیخیال. تبلیغاتیه. بیا بقیه داستان رو بگم

و کتاب را جلوی صورتش می گیرم و حواسش را به تصویر کتاب جمع می کنم. یک ربعی داستان خوانی مان طول می کشد. پیامک دیگری می آید. با خود می گویم: این وقت روز نمی گن ملت خوابن هی تبلیغاتی پیامک می فرستن! ساعت حدود سه بعد از ظهر است. کتاب را می بندم و مصطفی را به اتاق خواب کنار مادرش می فرستم تا او را نوازش کند و چرت بعد از ظهرش را بزند. خودم هم بتوانم راحت تر، در این اتاق بی سر و صدا بخوابم. چشمانم سنگین که می شود، یاد پولهایی که در این چند روز قرض کرده ام می افتم. غمگین می شوم که : او به من گفته بود با استغفار، مشکلت حل می شود. یک هفته ای است سی هزار استغفارم تمام شده. دیگر روی قرض گرفتن از کسی را ندارم. خانم حامله است و نمی شود هم با نداری سر کرد. آن بچه چه گناهی کرده که کارها این طور پیش رفته. خدایا کی جوابم را می دهی؟

  • یا زهرا
۲۰
ارديبهشت

 

دستش حسابی به کار خیر بود. تا پولی دستش می آمد، می گشت و منتظر بود نیازمندی برسد و به آن بدهد. بماند که خودش هم آدرس نیازمندانی را داشت اما طبق قاعده نانوشته ای، درصدی از پولی که به دستش می رسید را به نیازمندی می داد که تا به حال کمکی به او نکرده بود. انگار که پدر گروهی از نیازمندان شده باشد. چهل سالی بیشتر سن نداشت. ریش های کم پشت اما مشکی رنگی که تارهای سفید و خاکستری در آن دیده می شد، چهره گندمگونش را مهربان تر کرده بود. وقتی هم که با آن لب های کوچک خدادادی اش به نیازمندان لبخند می زد، قلب های شکسته شان را چنان ترمیم می کرد که خودش هم خبر نداشت.

با تمام این وجود، هشتش گرو نهش بود. کارگری روز مزد بود و سر هر کاری رفته بود، به دلیلی انصراف داده بود. برای همین هم، کارهای مختلف را بلد بود و همین کمکی شده بود که به همگان می کرد. معتقد بود این لطف خداست که او را به کارهای مختلف می گمارد و از آن کار بیرون می آورد و نمی گذارد عمرش صرف یک کار شود. هر کاری که یاد می گرفت، چند ماه یا سال بعد، گره از کار نیازمندی باز می کرد. همین چند وقت پیش، وقتی پای پیاده به زیارت مسجد مقدس جمکران می رفت، زن و شوهر جوانی را گوشه خیابان دید که مستاصل روی جدول نشسته اند. طوری خود را پشت ماشین پیکانشان مخفی کرده بودند که جز رهگذران، آن ها را نمی دید.

  • یا زهرا
۰۴
فروردين

بچه ها تب دار، یک عشر و دو عشر نیست. بالای دو درجه. نزدیک به 40.  پاشویه می کند و ادا در می اورد که بخندند. می خندند. چشمهایشان پف کرده و قرمز است. حرارت است که از این چشم های ناز ومعصوم می بارد. دردتمام بدنشان را در خود گرفته. سوزش هم علاوه می شود و خارش. حتما شنیده ای آبله مرغان را. یا گرفته ای. بروزش در بچه ها کمتر است اما این دو نو کودک، خیلی اذیت اند. تشت آب و صابون، به ترتیب، میهمان بدن تب دارشان می شود که هم به شست شوی دانه ها بپردازد و هم تب شان را کمی پایین بیاورد.

  • یا زهرا