تک تک هدایا را که باز میکرد، از چهره خندانش میفهمیدیم چقدر خوشحال شده. همهمان خوشحال بودیم الا یک نفر. آخر سر هم، همان یک نفر، با همان دلخوریاش، به آن کودک 7ساله گفت: تشکر کن. کودک نفهمید. بلندتر گفت: فلانی، تشکر کن. از صدای بلندش، همه، جا خوردیم. ذهن کودک که قفل کرد، بنده خدا. و سر همین تشکر نکردن، آن فرد با دلخوری قهر کرد و رفت و این اتفاقی که میتوانست خوشایند باشد را، برای همه تلخ کرد.
کاری به درستی و نادرستی رفتار نداریم. دقت اینجاست که این ناراحتی یعنی چه؟ به کسی احسانی بکنی و اگر تشکر نکرد، ناراحت شوی. برق چشمهایش، تشکر نبود برایت؟ راضیات نکرد؟ به این چه میگویند؟
زود به زود، احوالشان را جویا میشد. به دیدارشان میرفت. مختصر
پولی که بهدست میآورد، به حسابشان واریز میکرد تا کمبودی آنان را آزار ندهد.
هدیههای مختلفی برایشان میخرید و... پای درد دلش که مینشستی، دلش میخواست هر
لحظه در خدمت والدینش باشد. بااین حال پدرش، به او گفته بود: اخلاق و رفتارت خوبه.
دعات میکنم ولی احسان کردنی که قرآن در مورد والدین گفته، تو بچههای من نیست!
میپرسید احسان دقیقا چیست؟ رفتارهای نیکویش را تحسین کردم. الهی که بهتر و بیشتر بتواند خدمت والدینش را بکند.
احسان، دو دقت ابتدایی دارد. الهی که این دقتها را داشته باشیم.
عمیق و نه خیره، به چهره اش مینگریستم. چشمانش بسته بود و راحت میتوانستم هرچقدر دلم میخواهد، عاشقانه نگاهش کنم. نگاهش میکردم اما انگار تک تک روزهایی را که با او سر کرده بودم مینگریستم. تک تک روزهایی که مهرش رو نمیدیدم اما او، مهر میورزید. و حالا که میدیدم ذرهای از مهرهایش را، میخواستم جبرانی بکنم.
کمی تکان خورد و من، نگاهم را زیر انداختم تا اگر چشمانش را باز کرد، نبیند مستقیم نگاهش میکردم. مطمئن که شدم هنوز خواب است، نفس عمیقی کشیدم و مجدد، محو صورتش شدم. چروکیده شده بود و زیبایی و شفافیت پوستش را از دست داده بودم. مادرم. چقدر در این لحظات تو را دوست میدارم. پدرم را نیز. آنها بهترین احسانها را برایم انجام دادهاند و وقت آن است من هم، همان کار را بکنم.
تلفن را برمیدارم و شماره را میگیرم.