وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

بیاندیش:

در حال ساختن عالمی هستی که تا بی نهایت، در آن زندگی خواهی کرد..

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

"طرح صمیمانه با امام "

✍️هر روز، قلم به دست می گیریم و برای امام زمان ارواحناله الفداء، نامه ای می نویسیم. به حضرت سلام می کنیم و درد و دلی عاشقانه، عارفانه، از سر صدق خواهیم داشت.

🌺باور دارم این دعوت، از سمت خود حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف است و ما اجابت کننده ایم. فدای مهر و محبت تان بشویم آقاجان.

👈نامه های خود را به آیدی @yazahra10 در ایتا بفرستید.

📌نکته 1: در صورت تمایل، نام مستعار یا نام و نام خانوادگی خود را نیز بفرستید
📌نکته 2: حتما #صمیمانه_با_امام را در پیامتون قید کنید.

✍️نامه های ارسالی حاوی هشتک، در صورتی که قابلیت انتشار داشته باشند، به اسم خودتان در کانال گذاشته خواهند شد.

🔹ایتا:
📢 https://eitaa.com/joinchat/3492216926C09c394f203

🔸بله:
📢 https://ble.ir/samimane_ba_emam

🔹سروش:
📢 https://sapp.ir/joinchannel/ZlyYeGiTVIH8xgCsv2NROb9E

📣کانال #صمیمانه_با_امام در سروش، ایتا، بله

🆔 @samimane_ba_emam

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

درست پنهان / غلط آشکار

يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۴۶ ب.ظ

 

  • ای بابا سحر، تو چرا اینقدر ی دنده ای؟ اصلا به من چه. هر چقدر دلت می خواد موهاتو بندار بیرون.

زهره این را با حرص می گوید و هر چه حرصش گرفته، در دستش می اندازد و در را پشت سرش می کوبد. طنین صدای کوبِش، در سرش می پیچد و کمی از عصبانیتش کم می شود.  سحر، زهرخندی از سر تأسف می زند و موهایش را داخل مقنعه نمازش می کند. سجاده اش را که از لج خواهرش پنهان کرده بود، بیرون آورده، عطر گل یاس رازقی را از لای آن در می آورد و به خود عطر می زند. در اتاق را از پشت قفل می کند. سجاده اش را می اندازد و قامت می بندد. بعد از نماز، با خیال راحت از اینکه زهره مزاحمش نمی شود، تسبیح برداشته و ذکر می گوید. به سجده می رود و خدا را به خاطر همه نعمت هایش، حتی همین خواهر کوچک غُرغُرو، شکر می گوید. سجاده را جمع کرده، داخل کمد، زیر لباس های دیگر می گذارد. چادر رنگی دیگری را مچاله روی لباس ها می گذارد. در کمد را می بندد و قفل در را باز می کند. از اتاق بیرون می رود.

 

صدای تلویزیون از اتاق می آید. صداها عوض می شوند. معلوم است باز هم کنترل دست زهره افتاده. پدر از کارگاه بیرون می آید و دستی بر سر دختر بزرگش می کشد و لبخند می زند. سحر تشکر می کند و خسته نباشید می گوید. زهره با شنیدن صدای پدر، صاف می نشیند. دامن گل دارش را روی پاهایش مرتب کرده و پاچه شلوار سبزرنگش را زیر دامن می دهد. انگشت در موهای فندقی اش می کند و به اصطلاح، شانه شان می کند. پدر به آشپزخانه رفته و دستانش را می شوید. مادر هم با شنیدن صدای پدر، دست از خیاطی می کشد و یاعلی گویان، به آشپزخانه می رود:

  • میوه می خوری عباس جان؟
  • زحمتتون می شه خانم.
  • اختیار داری. شما رحمتی. کارها خوب پیش می ره؟
  • الحمدلله. خوبه خدا روشکر. ان شاالله که سر موقع بتونم سفارش رو تحویل بدم. کمی کارش زیاده اما غیرممکن نیست.

مادر، ظرف میوه ای را که از قبل در یخچال گذاشته، برمی دارد و سحر، بشقاب های میوه خوری را. پدر هم برای اینکه دستش خالی نباشد، چاقوها را دست می گیرد و می گوید: بالاخره من هم ی کاری کرده باشم. و می خندد. خنده پدر شیرین است. زهره به محض ورود پدر، کانال را روی شبکه خبر نگه می دارد و از جا بلند می شود: خسته نباشی بابا. پدر چاقوها را درون بشقاب روی دست سحر می گذارد و دست بر سر زهره می کشد و می گوید: زنده باشی دخترم. بشین. راحت باش. مادر برای همه سیب پوست می کند. سحر هم پرتقال و زهره هم خیار. چشمان خسته پدر، در حال بسته شدن است. به سختی باز نگهشان داشته و از همسر و دخترهایش تشکر می کند و برایشان دعا می کند. اولین سیب را مادر، به دست پدر می دهد. سحر هم به تقلید از مادر، پرتقال را به پدر تعارف می کند.  زهره هم همین طور. مادر، بشقابی از مخلوط میوه ها را جلوی دست پدر می گذارد و به بچه ها اشاره می کند که دنبال او از اتاق خارج شوند. پدر صدای تلویزیون را کم کرده است. در حال میوه خوردن است که مادر بلند می شود. بچه ها هم یکی یکی بلند شده و از اتاق خارج می شوند. بعد از دو دقیقه که مادر، ارام به اتاق برمی گردد، پدر غرق خواب است.

همان طور که زهره، سجاده های نماز را پهن می کند به سحر می گوید: تو بازم می خوای فرادا بخونی؟ سحر جواب خواهر کوچکش را که دیگر برای خودش خانمی شده نمی دهد. جوابی ندارد که بدهد. مدت هاست در خانه شان بساط نماز جماعت برپاست. باعث افتخارش است که پدر، امام جماعت است و مادر و خواهرش به او اقتدا می کنند. اما خودش تا به حال این کار را نکرده. هنوز نمی داند چرا. دوست ندارد در چشم خواهر و مادرش آن طور جلوه کند که دختر خوبی است. دلش می خواهد آن ها فکر کنند دختر معمولی و حتی کمی هم غیرمذهبی است. جلوی آن ها موهایش را بیرون می گذارد و ته آرایش می کند. حتی گاهی برای تفریح و سربه سر زهره گذاشتن، جلوی چشمش با پسری چت بازی می کند و حرفهای غیرمعمول می زند. زهره حرص می خورد و شروع می کند به غرزدن. سحر خوشش می آید که صدای خواهرش را در بیاورد. اما چند وقتی است دیگر آن لذت را نمی برد. حالش گرفته است و دل و دماغ ندارد. سعی می کند دهن به دهن خواهر و مادرش نشود.

صدای الله اکبر پدر بلند می شود. سحر، در اتاقش را قفل می کند. سجاده اش را از زیر لباس ها بیرون می کشد. با آرامش خاصی پهن می کند. در دلش می گذرد که ایکاش از همین فاصله زیاد می توانست به پدر اقتدا کند. چادرش را سر می کند. عطر می زند و قامت می بندد. حواسش به ذکر و تسبیحات است که تقه ای به در اتاق می خورد.

  • کیه؟
  • منم مادر

فرصت برای جمع کردن بساط نماز نیست. در را باز می کند. مادر با چهره بشاش چادر به سر سحر که روبرو می شود، خوشحال می شود. بوی عطر باعث می شود نفس عمیقی بکشد. اجازه گرفته و داخل اتاق می شود. پیشانی سحر را می بوسد و می گوید:

  • مطمئن بودم که نمازهات سر وقته و از ما مخفی می کنی. اشکالی نداره عزیزم. هر طور دوست داری باش. من بهت اعتماد کامل دارم.

سحر هم مادر را می بوسد و سر به زیر می گوید: شرمنده ام. نماز تمام شد؟

  • نه هنوز. بابا داره نافله مغرب رو می خونه. 

سحر، چادر به سر، سجاده اش را روی دست می گیرد. مادر، مجدد دختر نازنینش را می بوسد و انگار که همراه فرشته ای شده است، شاد و سرحال، چراغ اتاق را پشت سرشان خاموش می کند.

 

نظرات  (۱)

زنده باشید به حیات طیبه الهی

پاسخ:
ممنونم از دعای خیرتون
به هم چنین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">