وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

بیاندیش:

در حال ساختن عالمی هستی که تا بی نهایت، در آن زندگی خواهی کرد..

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

"طرح صمیمانه با امام "

✍️هر روز، قلم به دست می گیریم و برای امام زمان ارواحناله الفداء، نامه ای می نویسیم. به حضرت سلام می کنیم و درد و دلی عاشقانه، عارفانه، از سر صدق خواهیم داشت.

🌺باور دارم این دعوت، از سمت خود حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف است و ما اجابت کننده ایم. فدای مهر و محبت تان بشویم آقاجان.

👈نامه های خود را به آیدی @yazahra10 در ایتا بفرستید.

📌نکته 1: در صورت تمایل، نام مستعار یا نام و نام خانوادگی خود را نیز بفرستید
📌نکته 2: حتما #صمیمانه_با_امام را در پیامتون قید کنید.

✍️نامه های ارسالی حاوی هشتک، در صورتی که قابلیت انتشار داشته باشند، به اسم خودتان در کانال گذاشته خواهند شد.

🔹ایتا:
📢 https://eitaa.com/joinchat/3492216926C09c394f203

🔸بله:
📢 https://ble.ir/samimane_ba_emam

🔹سروش:
📢 https://sapp.ir/joinchannel/ZlyYeGiTVIH8xgCsv2NROb9E

📣کانال #صمیمانه_با_امام در سروش، ایتا، بله

🆔 @samimane_ba_emam

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان آتش نشانی» ثبت شده است

۱۷
بهمن

 

 

#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_اول

🔹خیره به تصویری که از صفحه نمایش قسمت خواهران پخش می شد، دل و روحش را سپرده بود دست مداح و با هر بیتی که می شنید، تپش قلبش را احساس می کرد و قطره اشکی از سر شوق، بر گونه اش روان می شد. مدح پیامبر عظیم الشأن آن هم با صدای مردانه و بمی که باب میلش بود، او را حسابی سر ذوق آورده بود. با گوشه روسری رنگی اش، اشک هایش را پاک می کرد که پر چادرش، همزمان کشیده شد:
-  
التماس دعا ضحی جان.. می گما.. مهمونی دیر می شه ها. جشن مسجد رو که اومدیم. پاشو بریم دیگه
-  باشه. الان

🔸خودش را جمع و جور کرد و خرده وسایلی که از سجاده اش بیرون آمده بود را داخلش چید. آن را بست و روی دست گرفت. از جا بلند شد. نگاه مهربان اطرافیان را به خوبی احساس می کرد. سحر هم از جا بلند شد.  یکی از خانم های مسجد، دو بسته شکلات و میوه دست تک تک شان داد و التماس دعای غلیظی از هر دوشان کرد و تبریک عید را گفت. هر دو تشکر کردند و از مسجد بیرون آمدند. ضحی، سجاده اش را داخل کیف گذاشت. در پناه در صندوق عقب، جلوی چادرش را بالا گرفت و مقعه سرمه ای رنگ بلندش را روی روسری پوشید. چادر را روی سر مرتب کرد. در صندوق عقب را بست و موقع سوار شدن از در کمک راننده، گفت:
-  
ممنون که اومدی. گاز بده بریم تا دیر نشده
-  حسابی حاج خانوم شدی ها. همون روسری خوشگل تر بود که برای مهمونی
-  
روسریمو در نیاوردم که.
-  
ئه. آهان. خب بریم که بچه ها چند بار زنگ زدن. جشن مسجد هم خوب بودا

🔹همان طور که به دست های ظریف و لاک زده سحر، هنگام پیچاندن سوییچ ماشین نگاه می کرد گفت:

رمان فقط به خاطر تو

  • یا زهرا
۱۷
بهمن

 

رمان فقط به خاطر تو

 

🌀رمان #فقط_به_خاطر_تو، داستان زندگی کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. او دوست دارد...

 

🌟این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد.

 

💢شما می توانید هر شب، حدود ساعت 10:30، رمان #فقط_به_خاطر_تو  را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید

 

🌹با ما همراه باشید🌹

 

 ✍️#سیاه_مشق

 

 

📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله

 

@salamfereshte

 

 

#داستان_بلند

#رمان

#فقط_به_خاطر_تو

#تولیدی

#سیاه_مشق

  • یا زهرا