ورق می زنم. آرام آرام. اما آرام ورق زدنم به خاطر عتیقه بودنش نیست. با هر بار ورق زدن، روحم تازه می شود. به تازگی ناب معصومیت کودک سه سال و اندی:
پدر مشتش را باز می کند. یک کتاب خیلی خیلی خیلی کوچک در دستانش است.
و این اولین باری بود که من اسم قرآن را شنیدم.
آقا من هر چی فکر کردم نمی دونستم چطوری فکر کنم. یعنی مثلا چطوری فکر کنم به اهمیت قرآن. فکرم نمی یومد.. شما تونستین فکر کنین؟ الانم تا چند دقیقه دیگه باید برم پیش خانم رسولی.. اگه ازم بپرسن که فکر کردی چی بگم؟
الان دو سه دقیقه مکث کردم و داشتم فکر می کردم که چطوری
باید فکر کنم.. مثلا فکر کنم که قرآن از سمت کی اومده؟ خب معلومه خدا فرستاده(1).
دیگه به چی اش باید فکر کنم؟ مثلا فکر کنم که چرا خدا قرآن رو فرستاده؟ اینم بازم
معلومه. مگه نگفتن ی بسته پیشنهادی هست. برای بهتر کردن زندگیم اومده(2). یک سری
پیشنهادهایی داره که من اگه بهش عمل کنم موفق تر می شم. اگر عمل نکنم خب طبیعیه که
موفق نمی شم(3).
مثلا فکر کنم که چطوری قرآن اومده؟ اینم خب معلومه. این همه مامان و بابا گفتن بهم که قرآن بر پیامبر وحی می شده(4). یعنی آیاتش رو فرشته برای پیامبر می خونده و ایشون هم برای مردم می خوندن.. هاااا یه چیز جالب. وقتی این طوری بوده قرآن، یعنی پیامبر مدام برای مردم قرآن می خونده (5)و اتفاقات مختلف که می افتاده آییه نازل می شده، در زمان پیامبر این قرآن بین زندگی مردم جریان داشته. همون جریان داشتنی که خانم رسولی می گفتن.
مممم . . . دارم فکر می کنم دیگه..