- ای بابا سحر، تو چرا اینقدر ی دنده ای؟ اصلا به من چه. هر چقدر دلت می خواد موهاتو بندار بیرون.
زهره این را با حرص می گوید و هر چه حرصش گرفته، در دستش می اندازد و در را پشت سرش می کوبد. طنین صدای کوبِش، در سرش می پیچد و کمی از عصبانیتش کم می شود. سحر، زهرخندی از سر تأسف می زند و موهایش را داخل مقنعه نمازش می کند. سجاده اش را که از لج خواهرش پنهان کرده بود، بیرون آورده، عطر گل یاس رازقی را از لای آن در می آورد و به خود عطر می زند. در اتاق را از پشت قفل می کند. سجاده اش را می اندازد و قامت می بندد. بعد از نماز، با خیال راحت از اینکه زهره مزاحمش نمی شود، تسبیح برداشته و ذکر می گوید. به سجده می رود و خدا را به خاطر همه نعمت هایش، حتی همین خواهر کوچک غُرغُرو، شکر می گوید. سجاده را جمع کرده، داخل کمد، زیر لباس های دیگر می گذارد. چادر رنگی دیگری را مچاله روی لباس ها می گذارد. در کمد را می بندد و قفل در را باز می کند. از اتاق بیرون می رود.