امروز سرزنده تر و شاداب تر از روزهای قبل بودم. از صبح زود
که برای نماز بلند شدم، نخوابیدم. قرآنی خواندم (1)و مطالعه کتابی که خانم رسولی
داده بودند. همان کتابی که معرفی کرده بودم. بلورچی. بعد یه کم چرتم گرفت. برای
اینکه خواب از سرم بپره خونه رو تمیز کردم
(2)و .. خلاصه کلی کار کردم. داشتم فکر می کردم هر روز اینقدر کار نمی کردم و چی
شد که امروز اینقدر وقت داشتم و به همه کارها رسیدم؟
تازه ده صبح شده بود و همه
کارهامو انجام داده بودم که هیچ، به مامان هم کمک کرده بودم. نشسته بودم تو
آشپزخانه و غذا پختن مادر رو نگاه می کردم. مادر داشت خوراک لوبیا بار می گذاشت و
ادویه ها و .. نگاهی به من کرد و گفت: چیه نشستی این جا.. گفتم: کار ندارم خب.
بیکارم.. مادر گفتن: همه کارهاتو کردی؟ مال اینه که صبح زود بیدار شدی .. انگار وقت
زیاد آوردی.. خب برو کتاب بخون دختر خوب.. الان شما تو سنی هستین که هی باید کتاب
بخونین(3).. وقت کردی هم یک سر برو پیش خانم رسولی.. کمک ایشون بکن.. ما که کاری
نداریم تو خونه..
با خودم فکر کردم بد فکری هم نیست. می رم کمک خانم رسولی..
حاضر شدم و رفتم دم خونشون. جریان را گفتم که اومدم کمکتون و کاری نداشتم و ..