صفر تا صد زیباتر شدن!
کتاب درسی اش را بست. صندلی را عقب کشید و از پشت میز بلند شد. چراغ مطالعه را خاموش کرد و برای خوردن آب، به اشپزخانه رفت. از لای در فریزر، هوای سرد بیرون می زد. موتور یخچال حسابی به کار افتاده بود. در فریزر را محکم بست و با صدای نیمه بلند گفت: کودوم خری این در رو باز گذاشته و رفته؟ از هیچکس صدایی در نیامد. او هم دنبال جواب نبود. قصدش فقط تذکر بود و بس. لیوان دسته داری را از جا ظرفی برداشت و پر کرد. آب را که نوشید، یا حسین گفت و لیوان را مجدد پر کرد و داخل یخچال گذاشت.
از همان جا، نگاهی به اعضای خانواده اش کرد. دو فرزندش مشغول تماشای لاک پشت های نینجا بودند و همسرش گوشه ای نشسته بود و پایان نامه ای را که او، استاد داورش بود، مطالعه می کرد. زیر کتری را روشن کرد و گفت: کسی میوه می خوره براش بیارم؟ کسی جوابی نداد. مجدد گفت: چایی کسی می خوره؟ بچه ها محو تلویزیون بودند یا اهل چای نبودند، باز هم کسی جواب نداد. این بار، همسرش را مورد خطاب قرار داد و بلندتر از قبل پرسید: سعید، میوه می خوری؟ کمی مکث کرد اما باز هم جوابی نیامد. ادامه داد: تا من تو آشپزخونه ام بگو بیارم برات. نرم بشینم سر درس اونوقت هوس میوه خوردن خانوادگی ات بگیره! جوابی نیامد. زیر کتری را کم تر کرد که دسته اش نسوزد و زیر لب گفت: به درک. از آشپزخانه بیرون رفت و نشست سر دو سوال تحقیقی ای که باید برای روز امتحان، آماده می کرد.
همسرش، هدفن را از گوشهایش در آورد. با هر دو دست، گوش هایش را که به شنیدن صدای بلند قرآن عادت کرده بود، خاراند و صوت را قطع کرد. نگاه بی تفاوتی به تلویزیون و لاک پشت های نینجا انداخت. کنترل تلویزیون را برداشت و کمی صدایش را کمتر کرد. از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت. نگاهی به کتری در حال جوش انداخت. بشقابی برداشت. سیب و پرتقالی را از پلاستیک میوه ها در آورد و شست. سیب را چهارقاچ کرد و پرتقال را پوست گرفت. هر دو را داخل بشقاب گذاشت و به اتاقی که همسرش مشغول درس خواندن بود رفت. بشقاب را روی میز گذاشت و خداقوتی گفت. به پشت سر همسرش رفت. شانه هایش را کمی مالش داد. سرش را با هر دو دست، آرام گرفت و بر موهای نرم و لطیف همسرش بوسه ای زد. کتابی را از کتابخانه برداشت و از اتاق بیرون رفت.
امام علی علیه السلام: یا مُؤمِنُ ، إنَّ هذَا العِلمَ وَالأَدَبَ ثَمَنُ نَفسِکَ فَاجتَهِد فی تَعَلُّمِهِما ، فَما یَزیدُ مِن عِلمِکَ وأدَبِکَ یَزیدُ فی ثَمَنِکَ وقَدرِکَ ؛ فَإِنَّ بِالعِلمِ تَهتَدی إلى رَبِّکَ ، وبِالأَدَبِ تُحسِنُ خِدمَةَ رَبِّکَ ، وبِأَدَبِ الخِدمَةِ یَستَوجِبُ العَبدُ وَلایَتَهُ وقُربَهُ ، فَاقبَلِ النَّصیحَةَ کَی تَنجُوَ مِنَ العَذابِ .
اى مؤمن! این دانش و ادب ، بهاى جان توست . پس در آموختن آن دو بکوش ، که هر چه بر دانش و ادبت افزوده شود ، بر قدر و قیمت تو افزوده مى شود . با دانش است که به پروردگارت راه مى یابى ، و با ادب است که به پروردگارت خوش خدمت مى کنى ، و با ادب در خدمت گزارى است که بنده سزاوار ولایت و قرب او مى شود . پس [این ]نصیحت را بپذیر تا از عذاب بِرَهى.
. مشکاة الأنوار: ص 239 ح 689