مشتاق حضور
روزهایی که چند ساعتی با خودش نبود، اخلاقش با روزهای دیگر فرق داشت. می رفت در اتاق و در را می بست و چند ساعتی بیرون نمی آمد. من و بچه ها بیرون از اتاق بازی می کردیم و ورزش و خوراکی می خوردیم و خلاصه همه کاری. بعد که او، از اتاق بیرون می آمد، آرام و شاداب و پر انرژی شده بود. آنقدر کلمات زیبا استفاده می کرد که همه مشتاق بودن در کنارش می شدیم. آنقدر احترام می گذاشت که ما را شرمنده می کرد. دلمان می خواست همیشه همین طور باشد.
برایم سوال شده بود که در اتاق چه اتفاقی می افتاد که او را از این رو به آن رو می کرد؟ امروز هم از آن روزهایی بود که در اتاق رفته بود. نیم ساعتی گذشته بود. بشقاب میوه های برش خورده را جلوی بچه ها گذاشتم. یک بشقاب هم برای او آماده کردم و به اتاق رفتم. آرام در زدم. جوابی نداد. در را باز کردم. به محض دیدن من، سرش را بالا آورد و لبخند زد. بشقاب را کنار دستش گذاشتم. خداقوت گفتم و از اتاق بیرون آمدم. در را بستم و با خیال راحت، کنار بچه ها نشستم. او، در حال خواندن #کتاب بود.
#تولیدی
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#کتاب
#مطالعه
#خلوت