💥یک دانگ زمین
سر در گریبان فرو برده بود. این سکوتش، مرا متعجب کرده بود. از وقتی ارثیه پدری اش را به حسابش ریخته بودند، ساکت و مغموم شده بود. هر چه ما خوشحال بودیم و برای پولهای داخل حسابش، نقشه می کشیدیم او ساکت شده بود و به نقشه های ما اهمیت نمی داد. دیگر کفری شده بود:
- بابا یک چیزی بگو. چیه سه روزه غمبرک گرفتی. نخواستیم بابا. پولات مال خودت
- داشتم فکر می کردم با این پول، چه کار کنم که هم اخرت پدر آبادتر شود و هم دنیا و آخرت ما. اول گفتم برویم یک خانه بخریم که از این مستاجری در بیایم اما.. دیدم نمی توانم مالک یک دانگ خانه باشم وقتی .. بعد .. سرت را درد نیاورم، آخرش به این نتیجه رسیدم وقف کنم. وقف می ماند و مثل آب جاری است که سیراب می کند.
- تو چرا نمی توانی یک خانه بخری؟ چند سال پیش هم که موقعیت خرید داشتی این کار را نکردی.
نگاه سرد و ناراحتش را به چهره ام انداخت آنقدر که صورتم یخ کرد. سر در گریبان فروتر برد و گفت: هر وقت توانستم مالک خود شوم، یک خانه می خرم و به نام می زنم. هنوز هم وقتی جیبم پر از پول می شود، دست و دلم می لرزد. خدایا به ما رحم کن..
ترجیح دادم به حال خودش بگذارم. از کنارش برخواستم و خود را مشغول درست کردن شام، نشان دادم. او هم ریز ریز اشک می ریخت و لابد، با خدایش مناجات می کرد.
الإمام الباقر علیه السلام :فی حِکمَةِ آلِ داود : یَنبَغی لِلمُسلِمِ أن یَکونَ مالِکا لِنَفسِهِ ، مُقبِلاً عَلى شَأنِهِ ، عارِفا بِأَهلِ زَمانِهِ .
امام باقر علیه السلام : در حکمت آل داوود علیه السلام آمده است : «مسلمان ، باید مالک نفس خویش باشد و به کار خویشتن بپردازد و مردم روزگارش را بشناسد» .
بحار الأنوار : ج 75 ص 78 ح 27 .