وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

بیاندیش:

در حال ساختن عالمی هستی که تا بی نهایت، در آن زندگی خواهی کرد..

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

"طرح صمیمانه با امام "

✍️هر روز، قلم به دست می گیریم و برای امام زمان ارواحناله الفداء، نامه ای می نویسیم. به حضرت سلام می کنیم و درد و دلی عاشقانه، عارفانه، از سر صدق خواهیم داشت.

🌺باور دارم این دعوت، از سمت خود حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف است و ما اجابت کننده ایم. فدای مهر و محبت تان بشویم آقاجان.

👈نامه های خود را به آیدی @yazahra10 در ایتا بفرستید.

📌نکته 1: در صورت تمایل، نام مستعار یا نام و نام خانوادگی خود را نیز بفرستید
📌نکته 2: حتما #صمیمانه_با_امام را در پیامتون قید کنید.

✍️نامه های ارسالی حاوی هشتک، در صورتی که قابلیت انتشار داشته باشند، به اسم خودتان در کانال گذاشته خواهند شد.

🔹ایتا:
📢 https://eitaa.com/joinchat/3492216926C09c394f203

🔸بله:
📢 https://ble.ir/samimane_ba_emam

🔹سروش:
📢 https://sapp.ir/joinchannel/ZlyYeGiTVIH8xgCsv2NROb9E

📣کانال #صمیمانه_با_امام در سروش، ایتا، بله

🆔 @samimane_ba_emam

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

🔻محرومیت

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۲۳ ب.ظ

روی صندلی نشسته بود و پاهایش را به عقب و جلو تاب می داد. صندلی چوبی نه چندان قدیمی، از حرکات مداوم او، به قژ قژ افتاده بود. نگاهش به دو سه نفری که مثل او منتظر نشسته بودند، سر خورد. فکر کرد این کار برای آن پیرمرد چه فایده ای دارد؟ او را قبول نمی کنند. آن خانم هم جایش در خانه است. چرا باید یک زن را قبول کنند. می ماند آن جوان و من. خواست سر صحبت را با جوان باز کند که صدایش کردند. جوان از صندلی برخاست. لبخندی به پیرمرد کنار دستش انداخت. در اتاق هیئت مدیره را زد و داخل شد.

صدای لرزش عقربه های ساعت، بلند شد. نگاهی به ساعت قدیمی که شیشه اش شکسته بود کرد. عقربه ها هم کج و معوج شده بودند. بی صدا غر زد: اینجا همه چیزش نفس های آخر را می کشد. این از صندلی آن هم ساعت. صدای عجیبی داشت. نه شبیه تیک تاک بود و نه ضرب. حتی صدای یکنواختی هم نداشت. نزدیک چهار که می رسید بی صدا می شد. وقتی می خواست هشت را رد کند، صدایش قوی و قوی تر می شد. مثل امروز صبح او شده بود:

ساعت هشت شد بدو دیگه. مثلا تو بچه مدرسه ای هستی. الان باید سر کلاس باشی.

صدا بلند کرد: وای خدای من. ی کفش پوشیدن که اینقدر معطلی نداره. د بدو دیگه.

نعره کشید: پابرهنه بیا. اگه از مصاحبه جا بمونم تقصیر توئه. بیا دیگه. بیشع...

بداخلاقی

چنان نعره قوی ای کشید که بچه بیچاره یک لنگه کفشش را روی دست گرفت و سوار موتور برادرش شد. دم در مدرسه، هنوز پیاده نشده، موتور حرکت کرد و او بر زمین افتاد. نیم نگاهی به برادر کوچک تر ولو شده اش کرد. وقت نداشت. باید سر وقت می رسید و همین الان هم دیر شده بود. دسته موتور را چرخاند و به راهش ادامه داد.

  • آقای صبوری. بفرمایید.

جوان از اتاق خارج شد و او وارد شد. اضطراب وصف ناشدنی سراسر وجودش را گرفت.  اولین صندلی چرخان را جلو کشید تا بنشیند. متوجه چرخش صندلی نشد و لبه صندلی نشست. صندلی سُر خورد و به عقب رفت. تعادلش را از دست داد و روی زمین ولو شد. طبق عادت، فحشی زیر لب داد که از دید حاجی، پنهان نماند. سریع از جا بلند شد و نشست. چند سوال عادی را جواب داد و از اتاق خارج شد.

  • به درد کار ما نمی خوره. خیلی کم حوصله است.

 

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : مَن حُرِمَ الرِّفْقَ فَقد حُرِمَ الخَیرَ کُلَّهُ .

هر که از نرمخویى و مدارا محروم باشد، از همه خوبیها محروم است .

            تحف العقول ، ص 49

  • ۹۹/۱۰/۲۴
  • یا زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">