💥 از کم شدن پولتان نترسید
- هیچ ثروتی بالاتر از صدقه دادن نیست
+ یعنی چی؟
- یعنی اگه خواستی پولت زیاد بشه، صدقه زیاد بده
این جملات مادر که از بچگی در گوشش گفته بود، در سی سالگی به یادش آمد. زمانی که آه در بساط نداشت و ضرر هنگفتی داده بود. وضع اقتصادی جامعه خراب بود و کارش را از دست داده بود. خانواده اش یک ماه و شاید بیشتر بود گوشت نخورده بودند و می ترسید بچه ها بیمار شوند. نتوانسته بود برایشان اسباب بازی بخرد. نتوانسته بود آن ها را کلاس شنا و زبان و رباتیک ثبت نام کند. استعداد بچه هایش را نمی دانست چطور با بی پولی در این روزگار، شکوفا کند. غرق در فکر و پیدا کردن راه حل بود که صدای مادر در گوشش پیچید و صدای بچه گانه ی خودش که پرسیده بود یعنی چی؟
فکر کرد از بچگی ، هر بار دوست داشته پولش زیاد شود، از مادر اجازه می گرفت و مقداری از عیدی هایش را صدقه می داد. فکر کرد بعدش چقدر به او اسباب بازی و چیزهایی که دوست داشته؛ رسیده بود. این ها واقعیتی بود که درونش را برای گرفتن تصمیمی بزرگ، هوشیار کرد.
ته همه کارت های بانکی اش را در آورد. ده تومان. شش تومان. چهار تومان. هزار تومان. همه را کارت به کارت کرد تا بتواند حدود بیست تومانی را برداشت کند. آن را به خانه برد. همه را صدا کرد. مریم خانم. مجتبی جان. فهیمه جان. مرتضی جان. کوثر جان. علی جان. همه جمع شدند. گفت می خواهد از آن ها مشورت بگیرد. بیست هزار تومان را وسط گذاشت و گفت:
- می توانم با این پول کمی برایتان خوراکی بخرم، می توانم هم این پول را سرمایه گذاری کنم که بیشتر شود. خواستم شما هم نظر بدهید. فعلا، همه داشته هایمان همین مقدار است
عبارت همه داشته هایمان، مادر را نگران کرده بود. بچه ها فکر کردند. متناسب با عقل خودشان حرف زدند. یکی شان کیک می خواست. آن یکی آبمیوه. یکی دیگر می گفت بابا باشد برای خودتان. دیگری هر طور صلاح می دانید را گفت. علی کوچک که روی پای مادر بود هم، آغون آغونی کرد. مادر خندید. دیدن خنده مادر در این برهه، قوت قلبی برای او بود. مادر علی را بوسید و گفت: من هم موافق علی هستم. بچه ها با تعجب به مادر نگاه کردند. نگاه مادر روی صورت همسرش بود و گفت: مطمئنا سرمایه گذاری بهتر است. بعدا بیشتر خواهی داشت. مگه نه بچه ها؟ و با تکان دادن سر، بچه های بزرگ تر را راهنمایی کرد که تایید کنند. همه شان خرد بودند. از سه ماه بگیر تا بزرگ ترینشان که نه سال داشت.
پدر، پول را برداشت. صندوق صدقات را جلو آورد. یکی از پولها را داخل صندوق انداخت و گفت : این از سرمایه ی من. بچه ها و مادر باقی اسکناس ها را لوله کردند و داخل صندوق انداختند. پدر، صندوق را سر جایش گذاشت. هنوز ننشسته بود که تلفن خانه زنگ خورد:
- سلام آقا مصطفی، جانت بی بلا. کجایی مرد؟ چرا پس به ما سر نزدی. آره آقا کلاس ها داره شروع می شه پس تو کجایی اخه. گوشیتو جواب نمی دی چرا؟ خب تو نمی گی خراب شده یک زنگی به ما بزنی مرد حسابی! آره ی توک پا بیا آموزشگاه. اومدی ها. نری دست ما رو بزاری تو حنا. سی تا شاگرد ثبت نام کردن. قربونت. پس امروز می بینمت. آره دیگه همین امروز. باشه. یا علی.
گوشی را گذاشت و گفت: بچه ها، سرمایه گذاری تون نتیجه داد. ان شاالله دست پُر برمی گردم. جیغ و شادی بچه ها، اشک را به چشم مادرشان آورد و شکر را به لبان هر دویشان: الحمدلله.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
ما نَقَصَ مالٌ مِن صَدَقَة قَطُّ ، فأعطُوا و لا تَجبُنوا .
هیچ گاه مالى بر اثر صدقه دادن کم نشده است. پس عطا کنید و نترسید.
بحار الأنوار : 96 / 131 / 62.
- ۹۹/۱۱/۱۲