با نیت نیکو و پاکیزه ظن
تازه از خواب بلند شده بود. هنوز چهره و حالت هاش خوابالوده بود. به قول ما بچه های مجازی، سیستمش هنوز ریبوت نشده بود. وسایلش رو مرتب کرد. همه رو داخل کوله اش گذاشت. به سر و صورتش آبی زد و نفس عمیقی کشید. چشم هایش را بست و چند ثانیه ای بدون حرکت با چشم بسته ماند. لبخند بر لبانش امد. چشم هایش را باز کرد. یا علی گفت و از جایش برخواست. کوله اش را به پشتش انداخت. کفش هایش را به کمربندش محکم کرد و به سمت صاحب چادر به راه افتاد.
با تمام وجود در آغوشش گرفت و صورتش را بوسید و خاضعانه
از او تشکر کرد. انگار با وجود آن میزبان، خود را متبرک می کرد... آرام خود را به
در چادر رساند و با ارادتی خاص، از میزبان خداحافظی کرد و رفت.. او، زائر کربلای حسینی بود.
بیاین با من همراه بشین. با هم نگاهش کنیم. با هم قدم برداریم و محو رفتارش بشیم..
قدم هایش آرام. سرش
پایین و مشغول ذکر. گاهی دست از ذکر برمی داشت و با اطرافیانش گفت و گو می کرد. نمی
دانست مدتی است تحت نظرش دارم.. رفتار خاشعانه اش مرا متوجه خود کرده بود. سوژه ام
را پیدا کرده بودم... هر جا می رفت و هر کاری می کرد ، دو چشم داشتم، دو چشم دیگر
هم قرض گرفتم و مراقبش بودم..
نصف روز گذشته بود و به گمانم فهمیده بود مراقبش هستم. قدم هایش را کندتر می کرد. می ایستاد و به من لبخند می زد. من هم لبخند می زدم و خود را مشغول کار دیگری نشان می دادم اما تمام حواسم به او بود.. چند بار ایستاد و من خودم را مشغول چیز دیگری کردم تا اینکه به سمت من آمد و گفت: دوست عزیزم، با من همسفر می شوی؟ من هم که از خدا خواسته، جوابش را چنان با ذوق دادم که لبخند دلنشینش، متوجهم کرد.. حالا هر دو در کنار هم قدم می زنیم..
اوایلش سکوتی عمیق
حکمفرما بود.. دوربینم را سمتش گرفتم و گفتم اجازه هست؟ گفت: تا به چه نیتی بخواهی
بگیری.. مکث کردم. دوربین را پایین آوردم و ... در قدم های بعدی، چایی ای برداشتم
و تعارفش کردم. از همان چایی های پر رنگ عربی.. بفرمایید .. تشکری پر عاطفه کرد و
اسکان به دست، لحظه ای مکث . و نوش جانش.. چنان نوش کرد که انگار با تمام بند بند
وجودش چایی را می خورد. و از بانی چنان سپاسی کرد که ته قلبم شکافته شد.. او چرا
این چنین تشکر می کند؟ باز همراه هم، قدم بر می داشتیم.. پرسید: تا با چه نیتی
چایی را خورده باشیم.. دلم نمی آمد به اطراف نگاه کنم اما او برعکس من، با دیگر
زائران صحبت می کرد و خوش و بش می کرد و محبتی که از قلبش فوران می کرد را نثار
همه می کرد.. من هم لال شده بودم و ساکت.. همه چشم شده بودم.. باز که تنها شدیم و
دو نفری راه می رفتیم گفت: تا با چه نیتی با دیگران صحبت کنی..
سرش
را به زیر انداخت. تسبیح دستانش شروع به چرخش کرد. به پاهایش نگاه کردم و از اینکه
کفش پوشیده بودم خجالت کشیدم.. انگار فکرم را احساس کرد.. همان طور سر به زیر گفت:
تا با چه نیتی کفش پوشیده باشی یا نپوشیده باشی... و باز به ذکرش ادامه داد.. من
ایستادم..او می رفت.. من هنوز ایستاده بودم و نگاهم به پاهایم بود.. او قدم هایش
آرام و شمرده شمرده بود و تسبیحش در دستانش می چرخید..
یک لحظه به خود آمدم و فهمیدم چقدر از او جا مانده ام. دویدم.. به او رسیدم. چیزی را از روی زمین برمی داشت.. باز کنارش رسیدم. نفس نفس می زدم. لبخندی زد و گفت: تا با چه نیتی نفس هایت را آرام کنی حتی.. و من میخکوب شدم.. صدای تپش قلب م در سرم می چرخید. صدای لبیک یا حسین زائران. صدای هم همه صحبت هاشان. صدای باد.. صدای پرچم هایی که در باد تکان تکان می خورد.. و باز صدای ضربان قلبم. با خود گفتم: با چه نیتی؟ و دقیقه ها همان جا ایستادم..
زائر کربلا هم اگر نیستی، عشقش را داری، نیتش را بکن.. نیت زیارتش را بکن. نیت کن و کفش هایت را در بیاور. نیت کن و نفس بگیر. نیت کن و قدم بردار. هر روز با زائران . با نیتت، با قلبت همراهشان شو. نیت، زودتر از عمل آدمی، به مقصد می رسد و صاحبش را به خوب جایی می رساند.
ما چقدر غافلیم از این مرکب سریع السیرِ راهوار..
قال رسول الله صلى الله علیه و آله : اَلنِّیَّةُ الحَسَنَةُ تُدخِلُ صاحِبَهَا الجَنَّةَ؛ (نهج الفصاحه ،ص143 ،ح3163)
نیت خوب صاحب خویش را به بهشت مى برد.
امام على علیه السلام : وُصولُ المَرءِ اِلى کُلِّ ما یَبتَغیهِ مِن طیبِ عَیشِهِ وَ اَمنِ سِربِهِ وَ سَعَةِ رِزقِهِ بِحُسنِ نیَّتِهِ وَ سَعَةِ خُلقِهِ؛ (تصنیف غررالحکم و دررالکلم ،ص92 ، ح 1607)
آدمى با نیّت خوب و خوش اخلاقى به تمام آن چه در جستجوى آن است، از زندگى خوش و امنیت محیط و وسعت روزى، دست مى یابد.
کمی در مورد چگونه
نیتی داشتن، بخوانیم ... اینجا