شبیه این جریانی که می خواهم برایتان
تعریف کنم را کم و بیش با دیگران داریم.. شاید با پیازداغی اضافه تر، شاید کمتر، شاید با مخاطبی
دیگر، یا همین مخاطب..
تازه عقد کرده بود ، شاید به یک هفته هم
نمی کشید. برای مهمانی، داماد او را به منزل پدری اش اورده بود. نامزد بازی هایشان
به رفتن به خرید و پارک و کتاب خواندن های مشترک خلاصه شده بود و بقیه زمان ها صرف
کمک به خانواده همسر و مادر شوهر و خدمت به پدرشوهر می شد. خسته شده بود. دلش برای
مادرش تنگ شده بود. تازه 19 سالش شده بود و اولین باری بود که برای چند روز از
مادر دور بود و مسئولیت و فشار رفتار اجتماعی جدیدی را با خود داشت. از همسرش
خواست او را به خانه اش که در شهری دیگر بود ببرد. به هر دلیلی، نشد. غمگین بود
اما سعی می کرد خود را شاد نشان دهد.
موقع ناهار شد و سفره منتظرشان بود.
اولین باری بود که نرفته بود کمک مادرشوهرش تا در مقدمات سفره چیدن کمک کند. از
پله ها بالا رفتند. بعد از سلام و احوالپرسی سر سفره نشستند. از آن جا بود که
رفتارها شروع شد.