۲۴
آبان
من، یک جوجه را
دیدم. یک گل را دیدم. آسمان را دیدم. درختی را دیدم. آبی را ، ابری را، خورشید
تابانی را، ستاره های درخشانی را، همه را دیدم اما یک روز، به این اندیشیدم که این
ها همه با این نظم روزانه، برای چه هستند؟ آنوقت شد که حس کردم باید خودم را
ببینم. خودی که همه ی این ها را می بیند و رفت و آمدشان را می فهمد و از این ها نفع می برد.
من، انسانی که در
تعامل با گیاهان و حیوانات و آسمان و ابر و باد و خورشید و درختان و طبیعت هستم. از
امروز، خودم را هم که دیدم، احساس کردم همراهی با من است که با او سخن می گویم. در خودم، قلبی را دیدم که در آن قلب، به دیگری عشق می ورزیدم. عشقم را نثار
آدمیانی چون خود که کردم، آرام نگرفتم ..