صدای پیامک بلند می شود. لابد تبلیغاتی است. حال و حوصله بلند شدن و موبایل را برداشتن ندارم. سرم روی کتاب است و داستان را برای پسر 6 ساله ام می خوانم. مصطفی مانند هر کودک دیگری، به هشدار موبایل حساس است و با شوق بلند می شود و می گوید:
- بابا موبایلت صدا داد.
- آره شنیدم. بیخیال. تبلیغاتیه. بیا بقیه داستان رو بگم
و کتاب را جلوی صورتش می گیرم و حواسش را به تصویر کتاب جمع می کنم. یک ربعی داستان خوانی مان طول می کشد. پیامک دیگری می آید. با خود می گویم: این وقت روز نمی گن ملت خوابن هی تبلیغاتی پیامک می فرستن! ساعت حدود سه بعد از ظهر است. کتاب را می بندم و مصطفی را به اتاق خواب کنار مادرش می فرستم تا او را نوازش کند و چرت بعد از ظهرش را بزند. خودم هم بتوانم راحت تر، در این اتاق بی سر و صدا بخوابم. چشمانم سنگین که می شود، یاد پولهایی که در این چند روز قرض کرده ام می افتم. غمگین می شوم که : او به من گفته بود با استغفار، مشکلت حل می شود. یک هفته ای است سی هزار استغفارم تمام شده. دیگر روی قرض گرفتن از کسی را ندارم. خانم حامله است و نمی شود هم با نداری سر کرد. آن بچه چه گناهی کرده که کارها این طور پیش رفته. خدایا کی جوابم را می دهی؟