من هیچ ندارم. همه را تو می دهی
صدای پیامک بلند می شود. لابد تبلیغاتی است. حال و حوصله بلند شدن و موبایل را برداشتن ندارم. سرم روی کتاب است و داستان را برای پسر 6 ساله ام می خوانم. مصطفی مانند هر کودک دیگری، به هشدار موبایل حساس است و با شوق بلند می شود و می گوید:
- بابا موبایلت صدا داد.
- آره شنیدم. بیخیال. تبلیغاتیه. بیا بقیه داستان رو بگم
و کتاب را جلوی صورتش می گیرم و حواسش را به تصویر کتاب جمع می کنم. یک ربعی داستان خوانی مان طول می کشد. پیامک دیگری می آید. با خود می گویم: این وقت روز نمی گن ملت خوابن هی تبلیغاتی پیامک می فرستن! ساعت حدود سه بعد از ظهر است. کتاب را می بندم و مصطفی را به اتاق خواب کنار مادرش می فرستم تا او را نوازش کند و چرت بعد از ظهرش را بزند. خودم هم بتوانم راحت تر، در این اتاق بی سر و صدا بخوابم. چشمانم سنگین که می شود، یاد پولهایی که در این چند روز قرض کرده ام می افتم. غمگین می شوم که : او به من گفته بود با استغفار، مشکلت حل می شود. یک هفته ای است سی هزار استغفارم تمام شده. دیگر روی قرض گرفتن از کسی را ندارم. خانم حامله است و نمی شود هم با نداری سر کرد. آن بچه چه گناهی کرده که کارها این طور پیش رفته. خدایا کی جوابم را می دهی؟
تصمیم می گیرم غروبی، به والدینم زنگ بزنم و سراغی از آن ها بگیرم.
با صدای پیامک، از جا می پرم. ساعت سه و ده دقیقه است. حال ندارم از جایم بلند شوم و موبایل را که روی طاقچه بالایی گذاشتم تا دست بچه ها به آن نرسد، بردارم و بیصدایش کنم. چشمانم را روی هم می گذارم و می خوابم. این بار با صدای خنده بچه ها از خواب بیدار می شوم. ساعت حدود 5 بعد از ظهر است. حسابی خوابیده ام. می نشینم تا کمی خماری خواب از سرم بپرد. خانم لیوان آبی دستم می دهد. تشکر می کنم و می نوشم. بلند می شوم و به سمت گوشی می روم. چهار پیامک آمده. یکی یکی باز می کنم. اولی از بانک است. نزدیک یک میلیون تومان به حسابم واریز شده. جا می خورم. کمی مکث می کنم. پیامک بعدی را باز می کنم. پیام از اداره است که حقوق تعویقی تان واریز شد. لبخند زده و خدا را شکر می کنم. لذت اینکه جیبم پر از پول است در جانم می افتد. با خود حساب می کنم بروم کمی میوه و گوشت بخرم. خانم برای برداشن لباس بچه وارد اتاق می شود. لبخندم را که می بیند، لبخند می زند. می گویم: کمی پول دستم رسید. خدا را شکر می کند و برای تعویض لباس بچه از اتاق خارج می شود. پیامک بعدی تبلیغاتی است. و پیامک اخر را باز می کنم. یکی از دوستان است که دچار مشکلی شده و به سیصد تومان پول نیاز فوری دارد. جوابی به او نمی دهم. حساب می کنم اگر بخواهم به او این قرض را بدهم، و قرضهای این چند روز را صاف کنم، فقط صد تومان در حسابم می ماند. با صد تومان که نمی شود زندگی کرد.
به فروشگاه می روم. اقلام ضروری را می خرم. همان دوستم تماس تلفنی می گیرد. شرمنده ام که نمی توانم پاسخش را بدهم. شماره حساب های کسانی که ازشان قرض گرفته ام را در عابربانک می زنم و قرضشان را پس می دهم. پیامک می آید که : حالا باشه اخوی. عجله ای نیست. تشکر می کنم. ته این یک میلیون، حدود چهارصد و بیست هزار تومان مانده. به سفارش خانم، صدقه ای می دهم.
چند ساعت گذشته است و هنوز درخواست دوستم را نتوانسته ام فراموش کنم. مدام در ذهنم می آید. نگاهی به بچه ها و همسرم می کنم. با خود فکر می کنم به چند روز پیش که حتی پنج هزار تومان هم در جیبم نداشتم. نکند دوستم هم الان در چنین وضعیتی گرفتار شده؟ این فکر از ذهنم مانند جرقه ای عبور می کند. از خودم شرمنده می شوم. گوشی ام هوشمند نیست و مجبورم مجدد لباس بپوشم و به عابربانک بروم. زحمتش را به جان می خرم. دیر شده اما شاید گرهی از او باز کند. خدا بزرگ است. صد تومان هم خوب است. خدا می رساند. باز هم استغفار می کنم و کار می کنم. از اینکه در پاسخ به دوستم تعلل کرده ام استغفار می کنم. شماره حسابش را می پرسم. بلافاصله جواب می دهد. پول را برایش واریز می کنم. کمی بیشتراز سیصد تومان. سیصد و پنجاه تومان. تشکر می کند و پاسخش را مهربانانه می دهم. ته مانده حسابم را روی برگه ای که عابربانک تحویلم داده می خوانم: هفتصد هزار و سیصد و .. ریال.. فقط هفتاد هزار تومان. اشکالی ندارد. خدا روزی رسان است. خدایا تو را شکر به خاطر همه نعمت هایت. مرا ببخش که تعلل کردم. اشک از چشمانم جاری می شود.
فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی:
وَالْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِى وَ إِنْ کُنْتُ بَخِیلاً حِینَ یَسْتَقْرِضُنِى
و سپاس خدای را که از او درخواست میکنم و او به من عطا مینماید، گرچه بخل میورزم هنگامی که از من قرض بخواهد
بسیار زیبا بود