اصلا حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. کارد می زدی خونم
در نمی آمد. نه اینکه خیلی عصبانی باشم. از بس بی تفاوت شده بودم. چند روز بود که
نه سراغی از خانم رسولی گرفته بودم و نه خیلی با پدر و مادرم حرف می زدم. ترجیح می
دادم دائم بخوابم و تو رختخواب از این ور به آن ور بشوم. هر بار با یک صدایی بیدار
می شدم و دوباره می خوابیدم. این بار مادر پشت در اتاقم بود و در می زد.
- تق تق.... خانم رسولی پشت تلفن ان.. با شما کار دارن..
- بگین من خوابم. حال ندارم
و دوباره گرفتم خوابیدم. بعد از نیم ساعت دوباره با صدایی
بیدار شدم. حوصله خوابیدن نداشتم. از طرفی حال و حوصله بلند شدن هم نداشتم. ی کم
غلت زدم و آخر سر بلند شدم. ساعت حدود از 11 گذشته بود. به طبقه پایین رفتم. مادر
داشت با کسی صحبت می کرد. حتما باز هم یکی از همسایه ها درد و دلش گرفته و آمده با
مادر صحبت می کند. به صورتم آبی زدم. کار خاصی نداشتم و همین طور نشستم توی
آشپزخانه. هر چه صبر کردم مادر نیامد. برای همین باز هم برگشتم به اتاقم و روی تحت
دراز کشیدم. در اتاقم زده شده. حدس می زدم مادر باشد برای همین نشستم و گفتم
بفرمایید. در باز شد اما مادر نبود.
+ به. سلااااااااام خانم. ساعت خواب.. چیزی خوردی؟
- ئه. سلام خانم رسولی.. ممنون . بله ی چیزی از تو یخچال
خوردم. شما این جا ؟..
+ دیدم چند روزی خبری ازت نیست و مادر هم می گفتن که توی
اتاق اکثرا خوابیدی و جواب تلفن رو هم که ندادی.. نگران شدم اومدم دیدنت.. حالت
خوب نیست؟