۱۱
آذر
در اتاق باز و پدر وارد اتاق شد. سعیده که مدتی بود روی تخت دراز کشیده بود و تازه چشمانش گرم شده بود، با دیدن چهره پدر، از جا پرید و لبه تخت نشست. قلبش تالاپ تالاپی راه انداخته بود که نگو. نفس نفس می زد. با همان حالت گفت: سلام. پدر از اینکه دختر به این مودبی دارد خوشحال شد و گفت: سلام بابا. خواب بودی؟ سعیده گفت: تقریبا.
کنار سعیده روی تخت نشست و گفت: چه خبر؟ درسها خوبه؟ کارنامه تون را ندادند؟