برای انجام تکالیفش نیاز به خط کش داشت. باید خط ها را اندازه می گرفت تا بتواند بنویسد این خط ها هر کدام چند سانتی متر است. خط کش را آورد و اندازه اش را زد.. 3 سانتی متر. 5 سانتی متر.. و همین طور تند و تند اندازه ها را می نوشت و راحت تشخیص می داد. به خط پنجم و ششم که رسید شروع کردن به حدس زدن که خط بعدی چند سانتی متر است و بعد حدس خود را آزمود. درست حدس زده بود و خوشحال بود.
خط کش برایش یک شاخص شده بود و مدتی که با آن کار کرد، ذهنش توانست خط های دیگر را تشخیص بدهد. انگار که ذهنش نیز، چشمانش نیز، خودشان را نزدیک به شاخص کردند و راحت اندازه گیری را می کردند.
اوایل خیاطی، الگو
که می کشید خط ها کج از آب در می آمد. باید همه را با متر اندازه می زد تا کم و
زیادی نشود. خیلی سختش بود که اینقدر دقیق بخواهد ریز به ریز ساسون ها و درزها را
علامت بزند. چه کوک هایی که به خاطر اندازه های اشتباهش ، باز نکرده بود و دوباره
از اول، کوک نزده بود.
اما حالا که چند سالی
می گذرد، چشمانش شده است متر.. نیم میلی متر هم چیزی کج باشد همان اول می فهمد و
هر چه می خواهند به او ثابت کنند که این خط صاف است قبول نمی کند. خط کش می آورند
و مشخص می شود که بله، نیم میلی متر کج بوده. دیگر چشمان او، برای اندازه گیری
شاخص شده بود.