مادر روی تختخواب دراز کشیده بود. گوشی به دست، فریاد زد: آقاتون حضور غیاب زده. لااقل برو حاضریتو بزن بچه. مجید، صدای فریاد مادر را که شنید، از سر صبحانه ای که برای خودش درست کرده بود بلند شد. موشواره را تکان داد تا صفحه نمایش از حالت خواب در بیاید و بتواند شبکه شاد را ببیند. هیچ پیامی نیامده بود. نمی دانست کجا باید حاضری بزند. صفحه را مجدد بارگذاری کرد. پیام ها آمد. 23 پیام. همکلاسی هایش حاضری هایشان را نوشته بودند. نوشت : سلام. مجید باغ بیگی. همان چا پشت میز کمی ایستاد که اگر پیام دیگری آمد ببیند. خبری نبود. رفت که بقیه صبحانه اش را بخورد.
لیوان دوم از چای شیرینی که در قوری درست کرده بود، لیوان را پر کرد که مادر را خشمگین، بالای سرش دید: نشستی صبحانه کوفت می کنی. برو سر کلاست. آقاتون سوال کلاسی پرسیده. همه جواب دادن. لااقل از رو بقیه جواب رو بنویس.