نا شاد
مادر روی تختخواب دراز کشیده بود. گوشی به دست، فریاد زد: آقاتون حضور غیاب زده. لااقل برو حاضریتو بزن بچه. مجید، صدای فریاد مادر را که شنید، از سر صبحانه ای که برای خودش درست کرده بود بلند شد. موشواره را تکان داد تا صفحه نمایش از حالت خواب در بیاید و بتواند شبکه شاد را ببیند. هیچ پیامی نیامده بود. نمی دانست کجا باید حاضری بزند. صفحه را مجدد بارگذاری کرد. پیام ها آمد. 23 پیام. همکلاسی هایش حاضری هایشان را نوشته بودند. نوشت : سلام. مجید باغ بیگی. همان چا پشت میز کمی ایستاد که اگر پیام دیگری آمد ببیند. خبری نبود. رفت که بقیه صبحانه اش را بخورد.
لیوان دوم از چای شیرینی که در قوری درست کرده بود، لیوان را پر کرد که مادر را خشمگین، بالای سرش دید: نشستی صبحانه کوفت می کنی. برو سر کلاست. آقاتون سوال کلاسی پرسیده. همه جواب دادن. لااقل از رو بقیه جواب رو بنویس.
عضلات صورت مجید در هم رفت. نمی فهمید مادر چرا اینقدر عصبانی است و این طور با او بدرفتاری می کند. لیوان چای را برداشت که به اتاق برود. مادر لیوان را روی هوا از دستش گرفت و داخل ظرف شویی خالی کرد و نامهربانانه گفت: شما بفرما سر درست، خودم برات تغذیه هم می یارم. مجید، تشنه از صبحانه ای که خورده بود، به اتاق رفت. صندلی را جابه جا کرد و نشست. سوال را دید: رنگ قهوه ای در نقشه، نشانه چیست؟ دنبال حروف الفبا گشت و نوشت: کوه. هیچ پیام دیگری نیامد. دستش را زیر چانه اش گذاشت و منتظر پیام بعدی شد.
صفحه شاد را مجدد بارگذاری کرد اما خبری نشد. یک پنجره دیگر باز کرد که ببیند اینترنت وصل است یا اشکال از خود شبکه شاد است. صفحه جستجوی گوگل که بالا آمد، مادرش وارد اتاق شد و فریاد زد: داری تو اینترنت می چرخی؟ بشین درستو بخون. کتابت کو؟ دفترت کو؟ و از کشوی میز، دفتر و کتابهایش را روی میز پرت کرد. مجید هاج و واج و ترسان، به رفتارهای مادرش نگاه کرد و نمی دانست چه بگوید. مادر همان طور زیر لب حرف زد و از اتاق خارج شد: اینم شده قوز بالا قوز. هی باید بهش بگم چی کار کن چی کار نکن. مجید، مجدد صفحه را بارگذاری کرد. پیام های جدید آمد. چند پیام صوتی بود. هدفون را برداشت و گوش داد. کتابش را باز کرد و سوالات مربوط به درس را نوشت.
مادر مجدد وارد اتاق شد. باید از سوالاتی که مجید در کتاب نوشته بود عکس بگیرد و بفرستد. گوشی را بالای کتاب نگهداشت و عکس گرفت. ورق زد و عکس گرفت و فرستاد. ورق زد. فعالیت بود که باید از دفتر عکس می گرفت. از مجید خواست دفتر را باز کند. مجید در سکوت، دفتر را باز کرد. مادر به صفحه خالی دفتر نگاه کرد و گفت: هنوز ننوشتی؟ بجنب دیگه. پنج دقیقه دیگه کلاستون تموم می شه؛ اقاتون گروه رو می بنده. اونوقت من چه خاکی تو سرم بریزم؟ آبروم می ره. نمره ات کم می شه. بدو بنویس.
مجید هدفون را از روی گوشش برداشت. خودکار مشکی را دست گرفت و مشغول نوشتن فعالیت درس ششم، در دفترش شد.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : أکرِموا أولادَکُم ، وأحسِنوا أدَبَهُم ؛ یُغفَر لَکُم .
به فرزندان خود احترام بگذارید و آنان را نیکو تربیت کنید تا آمرزیده شوید .
بحار الأنوار : ج 104 ص 95 ح 44
- ۹۹/۰۹/۲۶