رنگ زندگی
یادمه وقتی نوجوانی بیش نبودم و سر به هوا و بازیگوش، مادرم من رو نشوند لب صندلی، خودش روبروم ایستاد و گفت که عزیزم. تو هر چقدر هم خراب کار باشی و همه بگن حواس پرتی و سر به هوا و شیطون، من تو رو دوست دارم. اصلا به دنیا آوردمت چون دوستت داشتم. چقدر یکی مثل تو رو از خدا خواستم. خبر نداری که. پیشونیمو بوسید و کمی هم موهای ژولیده پولیده ام رو که هیچوقت حوصله شونه کردنش رو نداشتم، دست کشید و دوباره بوسید و بغلم کرد.
حس و حال خیلی خوشی بود خصوصا اینکه از همه طرف می خوردم. بالاخره ی بچه تخس و شیطون و بازیگوش رو همه بهش تذکرهای مختلف می دن و سرزنش های زیادی می کنن. از همون لحظه احساس کردم که برای یکی مهم هستم. زندگی برام مفهوم پیدا کرد. مادرم رو جور دیگه ای می دیدم. و جالب تر اینکه دقیقا همون موقع، اشتباهی ی گلدونی رو شکوندم اما مادرم فقط خندید و خرده های گلدون و خاکش رو جمع کرد. گلش رو گذاشت تو ی شیشه و داد دستم و گفت اینم گل تو.. خوب ازش مراقبت کن. حالا بماند که اینقدر بهش ور رفتم که گل بیچاره پژمرده شد.
بعدش به خاطر خوشحالی مادرم، تنها کسی که من براش مهم بودم، درس می خوندم. موهامو شونه می کردم. میزمو تمیز می کردم. لباسامو مرتب عوض می کردم. حتی سه روز در میون حمام می رفتم که پاکیزه باشم. و همه این ها برای این بود که مادرم منو همون طوری که بودم، دوست داشت.
#محبت
#مادرانه
#خانواده
#زندگی_بهتر