وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

بیاندیش:

در حال ساختن عالمی هستی که تا بی نهایت، در آن زندگی خواهی کرد..

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

"طرح صمیمانه با امام "

✍️هر روز، قلم به دست می گیریم و برای امام زمان ارواحناله الفداء، نامه ای می نویسیم. به حضرت سلام می کنیم و درد و دلی عاشقانه، عارفانه، از سر صدق خواهیم داشت.

🌺باور دارم این دعوت، از سمت خود حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف است و ما اجابت کننده ایم. فدای مهر و محبت تان بشویم آقاجان.

👈نامه های خود را به آیدی @yazahra10 در ایتا بفرستید.

📌نکته 1: در صورت تمایل، نام مستعار یا نام و نام خانوادگی خود را نیز بفرستید
📌نکته 2: حتما #صمیمانه_با_امام را در پیامتون قید کنید.

✍️نامه های ارسالی حاوی هشتک، در صورتی که قابلیت انتشار داشته باشند، به اسم خودتان در کانال گذاشته خواهند شد.

🔹ایتا:
📢 https://eitaa.com/joinchat/3492216926C09c394f203

🔸بله:
📢 https://ble.ir/samimane_ba_emam

🔹سروش:
📢 https://sapp.ir/joinchannel/ZlyYeGiTVIH8xgCsv2NROb9E

📣کانال #صمیمانه_با_امام در سروش، ایتا، بله

🆔 @samimane_ba_emam

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

💥از بین برنده

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۲۸ ب.ظ

 

از صبح تا شب مشغول کارهای مختلف بود. وقتی هم به خانه برمی گشت، کمک کردن به همسر و بازی با بچه ها را در اولویت کارهایش قرار داده بود. فکر کرد که این برنامه خوبی است و خدا راضی است. اما یک هفته ای بود رنگ زندگی اش تغییر کرده بود. صدای جیغ پسرش گوش هایش را می خراشید. هر کاری کرده بود اما آرام نشده بود. به بهانه های مختلف، گریه و جیغ های اعصاب خرد کن تحویلش می داد. داخل اتاق شد. عضلات صورتش بر هم افتاده و مانند یک گل پژمرده، در هم فرو رفته بود. دستش را بر موهای کم پشت سرش کشید و رو به همسرش گفت: نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که این بچه ها اینقدر اعصابم رو خرد می کنن. قبلا این طور نبودن. همسرش لبخند زد و زیر لب سوره والعصر خواند تا ظرفیت هر دویشان زیادتر شود و تحملشان بیشتر.

دست نوازش بر پسرخوابیده در آغوش مادرش کشید. به اتاق کارش رفت و پشت لب تاب نشست. وارد صفحه ایمیلش شد. باز هم دوستش مصطفی به او ایمیلی زده بود و درخواستش را مجدد تکرار کرده بود. به پاسخ قبلی اش نگاه کرد. خواست باز هم بنویسد که وقت ندارم و کارت را بده یک نفر دیگر انجام دهد اما فکری به ذهنش رسید: نکند به خاطر کمک نکردن به این بنده خداست که یک هفته اس روزگارم سیاه شده. تصمیم گرفت صبح ها یک ربع زودتر از خواب بلند شود و کار این بنده خدا را هم راه بیاندازد. فکر کرد حالا نهایت ده روز کارش تمام می شود. ده روز یک ربع کمتر خوابیدن ضرری نمی زند. بعدش جبران می کنم. از این فکری که به ذهنش رسیده بود خوشحال شد. خدا را شکر کرد و در پاسخ به ایمیل نوشت:

در خدمتم دوست عزیزم. ان شاالله تا ده روز دیگه کار رو آماده تحویلت می دم. قربونت. سجاد

صفحه فتوشاپ را باز کرد. پروژه ی دوستش را تعریف کرد و همان طور صفحه را باز گذاشت تا هر وقت توانست ولو به یک دستور، کار را جلو ببرد. مقاله ای که باید برای امشب تمامش می کرد را آورد. نتوانسته بود بنویسد. جیغ و فریادهای بچه اش مانع شده بود. گوش هایش تیز شد. دیگر صدای فریاد بچه نمی آمد. تعجب کرد. بلند شد که یواشکی ببیند چه کار می کند. آرام نشسته بود و سیب می خورد. خوشحال از آرام شدن او، سر میز برگشت و مقاله را شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم

 

امام على علیه السلام : سَبَبُ زَوالِ الیَسارِ مَنعُ المُحتاجِ .

رخت بربستن آسایش و گشایش ، به سبب پس راندن نیازمند است .

            غرر الحکم : 5526 .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">