گرفتارست دل در قبضه حق
صحنه اول: داخلی – اتاق مطالعه – مرد خانواده روی صندلی نشسته و خیره به بازی بچه هایش ، با خود بلند فکر می کند.
اخیرا خیلی ساکت شده بود. حرفی، بحثی، اظهار نظری نمی کرد. با خودم گفتم لابد دیگر نظراتش با من تفاوت ندارد و حرفهایمان یکی شده است. اما چند بار در چهره اش کمی ناراحتی را خواندم. چند باری که حواسم به تلویزیون و لب تاب و کارهایم نبود و چهره اش را نگاه می کردم. ازش که می پرسیدم نظری نداری؟ می گفت نظر شما خوبه دیگه. اوایل خیلی به این جمله توجه نمی کردم ولی الان که مدتی گذشته و دیگر کسی نیست با نظراتم مخالفت کند و حرفی بزند، به فکر فرو رفته ام. یعنی واقعا نظرم را قبول دارد ؟ یا برای دلخوشی من نظرش را نمی گوید؟ هیچ جور نمی توانستم بفهمم و فقط دست به دامان خدا شدم و دعا کردم که این حالتش اگر درست نیست ، خوب و درست شود...
صحنه دوم: خارجی – حیاط هیئت فاطمیه – در حال کفش پوشیدن خانم خانواده
- مرضیه جان، چند وقته احساس می کنم ناراحتی. چیزی شده؟
- نه خانم. چیزی نشده.
- مطمئنی؟ رابطه ات با همسرت خوبه؟ مشکلی چیزی نیست؟
- نه خانم. خوبه الحمدلله. همه چی آروومه. یعنی در اصل من دیگه بحث نمی کنم. سکوت کردم دیگه. آروومه خداروشکر.
- سکوت کردی؟ سکوت که خوب نیست.
- چرا خانم خوبه. من خوبم. باور کنین. ممنون از پیگیریتون. با من امری ندارین؟ باید برم منزل.. خدانگهدار خانم جانم.
صحنه سوم: داخلی – منزل خانم رسولی هر دو روبروی هم نشسته اند
- مرضیه جان ببین، خسته شدی که سکوت کردی.
- بله خسته شدم. چقدر باهاشون بحث کنم. در مورد همه چی اختلاف نظر داریم. پایه فکری مون یکی هست ها. تو روش ها با هم اختلاف نظر داریم. من با بچه 30 دقیقه که درس کار می کنم می گن بسشه خیلی زیاد شد. 20 دقیقه باید کار کنی. وقتی مجتبی 50 دقیقه رو راحت می شینه چرا من با 20 دقیقه تمومش کنم؟ اونم وقتی که دارم با بازی باهاش درس کار می کنم نه خیلی جدی و خشک؟ یا مثلا .. ولش کنین خانم رسولی.
- این ها که قبلا هم بوده مرضیه جان. چیز جدیدی اتفاق افتاده که این طور چند وقته غمگین شدی؟
- چی بگم..
برای چند دقیقه ای سکوت حکمفرما می شود. خانم رسولی با محبت به مرضیه نگاه می کند و مرضیه سرش پایین است و بغض کرده است.
- چی شده مرضیه جان؟
- چی بگم خانم رسولی.. هر چی از دهنشون در اومده به من گفتن. مگه من چی کار کردم؟ مگه من بی احترامی ای بهشون کردم؟ هی به خودم می گم نه. خسته بودن و خستگی شون رو سر تو خالی کردن ولی آخه آدم بالغ و این حرفها. خانواده همسرم برای مهمانی آمده بودند. رفتار خیلی بدی با من داشتند ولی همسرم اصلا نه حرفی زد، نه دفاعی کرد. بعدش هم که باهاشون صحبت می کنم می گن هر چی می گفتم وضعیت بدتر می شد. یکی نیست بگه به خاطر کوتاهی های خودت خانواده ات من رو فحش بارون کرده اند. اون جا دفاع نکردی، بعدش دفاع نکردی، چرا نمی گی حق با تو بوده وقتی می دونی من کاری نکردم. من که گفتم ....
(صحنه داد و بیداد خانواده مرد با خانم خانواده در حین تعریف کردن جریان برای خانم رسولی.. صدا فقط موسیقی )
صحنه چهارم : خارجی – داخل ماشین، داود در حال رانندگی، بچه ها خوابیده اند، مرضیه آرام و با لحنی مهربان می گوید: )
- داووود، من روی اتفاقی که اون روز افتاد خیلی فکر کردم. به اینکه اگه این جریان رو پدر من با شما انجام داده بود من چه کاری باید می کردم. شاید همون کاری که شما کردی. شاید ازت دفاع می کردم. یا شاید اگه نمی تونستم ازت دفاع کنم و بدتر می شد ، پدرم رو آروم می کردم و خوبی هاتو یادآوری شون می کردم. و بعدش باهات صحبت می کردم و دلداری ات می دادم که اشتباه می کنن و تو خیلی خوب برخورد کردی. و باز هم بعدترش با پدر و مادرم صحبت می کردم که داوود خیلی حواسش به من هست. خیلی برای بچه ها زحمت می کشه. خیلی اخلاق خوبی داره و خوبی هاتو اونقدر براشون می گفتم و ازت دفاع می کردم چون احساسم این بود که حق با تو بود نه پدر و مادرم. به هر حال، من پدر و مادرت رو دوست دارم حتی اگه بهم بدترین فحش ها رو بدن.. خدا حفظشون کنه.
داوود به فکر فرو می رود و با خود می گوید: واقعا چرا سر مرضیه داد و بیداد کردند و بهش فحش و ناسزا گفتن؟
صحنه پنجم این داستان بستگی به این داره که داوود و ما که امثال داوود هستیم، چقدر در فکرکردن هامون طرف حق رو بگیریم و بتونیم حق رو درست ببینیم. شما صحنه پنجم این داستانتون ، صحبت کردن با پدر و مادرتون و دفاع از حق و حقوق همسرتون به صورت خیلی مهربانانه و با روشی هوشمندانه هست یا رها کردن این قضیه و گفتن اینکه دیگه حالا که گذشته؟ همه ی ما در حال نوشتن سکانس های داستان زندگی خود و دیگران هستیم.
امام صادق علیه السلام : اِنَّ لِلمُؤمِنِ عَلى المُؤمِنِ سَبعَةَ حُقوقٍ، فَاَوجَبُها اَن یَقولَ الرَّجُلُ حَقّا وَ اِن کانَ عَلى نَفسِهِ اَو عَلى والِدَیهِ، فَلا یَمیلَ لَهُم عَنِ الحَقِّ؛
مؤمن را بر مؤمن، هفت حق است. واجب ترین آنها این است که آدمى تنها حق را بگوید، هر چند بر ضد خود یا پدر و مادرش باشد و به خاطر آنها از حق منحرف نشود.
مستدرک الوسایل و مستنبط المسایل ج 9 ، ص 45. بحار الأنوار(ط-بیروت)، ج 71، ص223
روایت خیلی زیبا و
عجیبی است. عجیب از این لحاظ که بارها چنین صحنه هایی رو دیده ام و برایم تعریف
کرده اند و خیلی ها به خاطر پدر و مادرشون، یا وجهه اجتماعی و .. خودشون از حق
گذشتند.. حق رو پوشوندند. چون اندیشه شون بر مبنای ملاک حق، نمی چرخید.. خدا
کمکمان کند اندیشه های حق گرایانه، احساس و رفتار حق مدارانه داشته باشیم و حق الناسی اینچنینی، بر گردنمان نباشد.
پای درس استاد قرائتی نشستن و یاد گرفتن در مورد حق الناس هم، توفیقی است..