۲۰
آذر
صدای اذان در خانه پخش شد. از جا برخاست و وضو گرفت. سجاده اش را پهن کرد. بی حرکت ایستاد. آرام دستانش را تا محاذی گوش بالا آورد و همان لحظه ای که آمد الله اکبر شروع نماز را بگوید، صدای مادر را شنید :
- جواد جان، مامان؛ اگه کاری نداری بیا یک کمکی بده. بدو پسرم
دستانش روی بدنش سر خورد. صدای ذهنی اش فعال شد که "آخر مادر من، الان وقت نماز است، بروید نماز اول وقتتان را بخوانید. لااقل شما نمی خوانید بگذارید ما به نمازمان برسیم. مگر خودتان مدام نمی گویید نماز اول وقت مهم است. حتی از درس هم مهم تر است. خب بگذارید بخوانم دیگر. ای بابا. "