حالا برای من ننوشتین که چرا بیشتر به موضوع ارتباط با خدامون پرداختم ولی حتما فکرش رو بکنین که این مسئله چه تاثیری در دیگر ارتباطات ما داره.
گاهی انسان از خودش می پرسه خداوند چرا من رو خلق کرد؟ این چرایی می تونه ریشه های مختلفی داشته باشه. شاید از زندگی خسته شده. از مشکلاتش. از مصیبت هاش. از ناملایماتش. و اونوقته که می گه چرا؟ شاید هم می خوادبدونه که باید چه کارهایی انجام بده برای همین از چرایی خلقت خودش می پرسه. در هر دو صورت جواب یکی هست. اما اون ریشه، یک چیزی رو فریاد می زنه که باید مهم دیدش..
زندگی خستگی بردار
نیست (1) اما چرا ما از زندگی هامون گاهی خسته می شیم؟ زندگی چی هست؟
اگه به موضوعات
گوشه وبلاگ یه نگاهی بکنین می بینین بیشتر به مسئله ارتباط ما با خدا و با خودمون
پرداختیم. به نظرتون این دوتا چه اهمیتی داره؟ چرا ما نیامدیم مثل سایر وبلاگ ها و
.. از ارتباط با دیگران و نوع برخورد با همدیگر و .. با هم حرف بزنیم ؟ جواب این
سوال باشه برای شما.. خوشحال می شم تو نظرات بفرمایید
اما در همه ی این حرفها و عمل ها و احیانا تمرین هایی که برای هر پیشنهاد ارائه شده یا به ذهن خودتون می رسه نکته ای مهمه .. و همین نکته ی مهمش هست که ما رو می رسونه به جایی که باید برسونه..
... عن أبی عبد اللّه، علیه السّلام، قال: فی التّوریة مکتوب: یا ابن آدم، تفرّغ لعبادتی، أملأ قلبک غنى و لا أکلک إلى طلبک، و علىّ أن أسدّ فاقتک و املأ قلبک خوفا منّی. و إن لا تفرّغ لعبادتی، أملأ قلبک شغلا بالدّنیا، ثمّ لا أسدّ فاقتک و أکلک إلى طلبک. (1)
«فرمود حضرت صادق، علیه السلام، که در تورات
نوشته شده است: اى پسر آدم، فارغ شو از براى عبادت من، تا پر کنم قلب تو را از بىنیازى
و واگذار نکنم تو را به سوى طلب خویش، و بر من است که ببندم راه فقر تو را و پر کنم
دل تو را از خوف خویش. و اگر فارغ نشوى براى عبادتم، پر کنم دل تو را از اشتغال به
دنیا، پس از آن نبندم فقر تو را و واگذارم تو را به سوى طلبت.»
اگر با دقت روایت
را نخواندی دوباره برگرد و بخوان. عجیب روایتی است. از سنت های الهی خبر می دهد.
آن هم سنتی که همه ی ما دنبال آن هستیم و به اصطلاح سوراخ دعا را گم کرده ایم.
من، یک جوجه را
دیدم. یک گل را دیدم. آسمان را دیدم. درختی را دیدم. آبی را ، ابری را، خورشید
تابانی را، ستاره های درخشانی را، همه را دیدم اما یک روز، به این اندیشیدم که این
ها همه با این نظم روزانه، برای چه هستند؟ آنوقت شد که حس کردم باید خودم را
ببینم. خودی که همه ی این ها را می بیند و رفت و آمدشان را می فهمد و از این ها نفع می برد.
من، انسانی که در
تعامل با گیاهان و حیوانات و آسمان و ابر و باد و خورشید و درختان و طبیعت هستم. از
امروز، خودم را هم که دیدم، احساس کردم همراهی با من است که با او سخن می گویم. در خودم، قلبی را دیدم که در آن قلب، به دیگری عشق می ورزیدم. عشقم را نثار
آدمیانی چون خود که کردم، آرام نگرفتم ..