وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

وَعَدَ اللَّهُ ...

وعده

بیاندیش:

در حال ساختن عالمی هستی که تا بی نهایت، در آن زندگی خواهی کرد..

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

"طرح صمیمانه با امام "

✍️هر روز، قلم به دست می گیریم و برای امام زمان ارواحناله الفداء، نامه ای می نویسیم. به حضرت سلام می کنیم و درد و دلی عاشقانه، عارفانه، از سر صدق خواهیم داشت.

🌺باور دارم این دعوت، از سمت خود حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف است و ما اجابت کننده ایم. فدای مهر و محبت تان بشویم آقاجان.

👈نامه های خود را به آیدی @yazahra10 در ایتا بفرستید.

📌نکته 1: در صورت تمایل، نام مستعار یا نام و نام خانوادگی خود را نیز بفرستید
📌نکته 2: حتما #صمیمانه_با_امام را در پیامتون قید کنید.

✍️نامه های ارسالی حاوی هشتک، در صورتی که قابلیت انتشار داشته باشند، به اسم خودتان در کانال گذاشته خواهند شد.

🔹ایتا:
📢 https://eitaa.com/joinchat/3492216926C09c394f203

🔸بله:
📢 https://ble.ir/samimane_ba_emam

🔹سروش:
📢 https://sapp.ir/joinchannel/ZlyYeGiTVIH8xgCsv2NROb9E

📣کانال #صمیمانه_با_امام در سروش، ایتا، بله

🆔 @samimane_ba_emam

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

❤️همین که هستی را دوست دارم

سه شنبه, ۹ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۴۷ ب.ظ

🔻از جا پرید. سریع گردنش را کج کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد. هنوز نیم ساعت وقت داشت. بالشت را گوشه دیوار گذاشت. پتو را تا نکرده، گوشه اتاق گذاشت. رختخوابش را لوله کرد و کنار کمد دیواری گذاشت. دستی به موهای ژولیده اش کشید و از اتاق بیرون رفت. سری به سالن زد. سری به آشپزخانه. نمی دانست چه کار کند. دوباره به اتاقش برگشت. نگاهی به کتاب ریاضی انداخت. از اتاق بیرون آمد. در اتاق مادر را زد. بااجازه مادر داخل شد. خواهر کوچکش خوابیده و مادر در حال مطالعه بود. با صدای آرام گفت: نیم ساعت دیگه امتحان دارم.

مادر لبخندی تحویلش داد و دستش را مشت کرد و به نشانه تو می توانی و قوی هستی بالا آورد. لب هایش را غنچه کرد. دستش را باز کرد. به کف دستش بوسه زد و آن را به سمت پسرش فوت کرد. پسر که دم در ایستاده بود از این حرکت آشنای مهربانانه مادر، لبخند زد. چرخید و از اتاق خارج شد.

 

🌱به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و سیب قرمز کوچکی را برداشت. در یخچال را که بست برگه ای جلوی چشمش پر پر زد. برگه را نگاه کرد. مادر روی آن نوشته بود: "دوستت دارم جواد جان. این دو سه روز خیلی درس خواندی. به ازای تک تک ثانیه هایت، از خدا برایت خیر و برکت خواسته ام. می بوسمت". برگه را برداشت. لبخند زد. گازی به سیب زد و به اتاقش رفت.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">