پایش را روی سطح صاف و صیقلی سنگ گذاشت. نزدیک بود سُر بخورد اما تعادلش را نگهداشت. آب روان رودخانه، نرم و آرام، کناره سنگ را گرفته و او را ترک می کردند. قطرات جدیدی که در کنار هم بودند و به کنار او می رسیدند، سلام کرده و نکرده، او را ترک می کردند. گوش هایش جز صدای آب، چیزی نمی شنید و چشمانش جز قطرات به هم پیوسته، هیچ نمی دید. همه حضور شده بود. آبی که به سنگی بزرگ تر می خورد. درد می کشید و کف می کرد و مسیرش منحرف می شد و باز هم به آغوش رودخانه باز می گشت.
دلش می خواست قید خیس شدن را بزند و روی همان سنگ صاف و صیقلی کوچکی که به سختی وزن او را تحمل می کرد، بنشیند و خود را به آب بسپارد و با آب یکی شود و روان شود. از کناره سنگ های دیگران سُر بخورد و برود و برود و برود و برود.
- سعید. سعید جان اون وسط چی کار می کنی؟ می افتی ها
- الان می یام