۳۰
دی
دستش تنگ بود. به هر دری می زد برایش وامی جور نمی شد. خانواده اش در عذاب بودند و خودش در عذابی بیشتر. همه درها به رویش بسته بود. آواره کوچه ها و خیابان ها شد. نفهمید چند ساعتی است راه می رود و در خودش است. مسیر بلوار را گرفته بود و حالا که سر بلند می کرد، گنبد طلایی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها را می دید.