خمیازه پشت خمیازه. خیلی خوابش می آمد. قرص ضد حساسیت هم
خورده بود و حسابی گیج شده بود. فرزندان کوچکش بازی های پر سر و صدا می کردند. نمی
توانست بر خواب غلبه کند. همان وسط خوابید.
صدای گرومپ.. از جا پرید. ترسیده بود. یک چیزی افتاده بود
رویش و او را از خواب ناز بیدار کرده بود. چشمش به فرزندش افتاد. چنان نعره ای زد
و حمله کرد که او را بزند گویی قاتلی درنده خوی را گرفته است. مادر دخالت کرد و
خود را سپر بچه قرار داد و بچه را در آغوش گرفت و از آن مکان برد.. حرفهای نه خوبی
بود که از دهان پدر شنیده می شد و ... صدای پدر دیگر نمی آمد. خوابش برده بود.
... اشکهای مادر روی صورتش خشک شده بود و با دستانش اشکهای
فرزندش را پاک می کرد. درِ اتاق را بست و با آن ها شروع کرد به بازیهای نشستنی تا
پدر بتواند بخوابد و ...
از این دست صحنه ها چقدر تو زندگی های خودمون و اطرافیانمون
پیش می یاد؟