پایش را روی سطح صاف و صیقلی سنگ گذاشت. نزدیک بود سُر بخورد اما تعادلش را نگهداشت. آب روان رودخانه، نرم و آرام، کناره سنگ را گرفته و او را ترک می کردند. قطرات جدیدی که در کنار هم بودند و به کنار او می رسیدند، سلام کرده و نکرده، او را ترک می کردند. گوش هایش جز صدای آب، چیزی نمی شنید و چشمانش جز قطرات به هم پیوسته، هیچ نمی دید. همه حضور شده بود. آبی که به سنگی بزرگ تر می خورد. درد می کشید و کف می کرد و مسیرش منحرف می شد و باز هم به آغوش رودخانه باز می گشت.
دلش می خواست قید خیس شدن را بزند و روی همان سنگ صاف و صیقلی کوچکی که به سختی وزن او را تحمل می کرد، بنشیند و خود را به آب بسپارد و با آب یکی شود و روان شود. از کناره سنگ های دیگران سُر بخورد و برود و برود و برود و برود.
🌺مواظب #چشم، #گوش و #زبان خود باشید.
#گناه، سمّ مهلکی است که #حسین را از انسان می گیرد
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_اول
🔹خیره به تصویری که از صفحه نمایش قسمت خواهران پخش می شد، دل و روحش را سپرده بود دست مداح و با هر بیتی که می شنید، تپش قلبش را احساس می کرد و قطره اشکی از سر شوق، بر گونه اش روان می شد. مدح پیامبر عظیم الشأن آن هم با صدای مردانه و بمی که باب میلش بود، او را حسابی سر ذوق آورده بود. با گوشه روسری رنگی اش، اشک هایش را پاک می کرد که پر چادرش، همزمان کشیده شد:
- التماس دعا ضحی جان.. می گما.. مهمونی دیر می شه ها. جشن مسجد رو که اومدیم. پاشو بریم دیگه
- باشه. الان.
🔸خودش را جمع و جور کرد و خرده وسایلی که از سجاده اش بیرون آمده بود را داخلش چید. آن را بست و روی دست گرفت. از جا بلند شد. نگاه مهربان اطرافیان را به خوبی احساس می کرد. سحر هم از جا بلند شد. یکی از خانم های مسجد، دو بسته شکلات و میوه دست تک تک شان داد و التماس دعای غلیظی از هر دوشان کرد و تبریک عید را گفت. هر دو تشکر کردند و از مسجد بیرون آمدند. ضحی، سجاده اش را داخل کیف گذاشت. در پناه در صندوق عقب، جلوی چادرش را بالا گرفت و مقعه سرمه ای رنگ بلندش را روی روسری پوشید. چادر را روی سر مرتب کرد. در صندوق عقب را بست و موقع سوار شدن از در کمک راننده، گفت:
- ممنون که اومدی. گاز بده بریم تا دیر نشده
- حسابی حاج خانوم شدی ها. همون روسری خوشگل تر بود که برای مهمونی.
- روسریمو در نیاوردم که.
- ئه. آهان. خب بریم که بچه ها چند بار زنگ زدن. جشن مسجد هم خوب بودا
🔹همان طور که به دست های ظریف و لاک زده سحر، هنگام پیچاندن سوییچ ماشین نگاه می کرد گفت:
🌀رمان #فقط_به_خاطر_تو، داستان زندگی کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. او دوست دارد...
🌟این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد.
💢شما می توانید هر شب، حدود ساعت 10:30، رمان #فقط_به_خاطر_تو را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید
🌹با ما همراه باشید🌹
✍️#سیاه_مشق
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#زندگی بدون نداشته هایمان هم عالی است. اطرافیان ما بدون خیال پردازی هایی که نسبت بهشان داریم هم عالی هستند.
از زندگی هایمان #ناراضی هستیم چون مدام خیال بافی می کنیم که #زندگی ، اگر اینگونه باشد عالی می شود. اطرافیانمان اگر ما را در مرکز شادی و توجه و آرامش قرار دهند عالی هستند و ما با دوست دارانمان احاطه شده باشیم، خوشبخت هستیم.
باور کن، زندگی بدون این ها هم عالی است.
خیلی اذیت کننده است جلوی چشمت غذایی باشد و مدام بخواهی بخوری. آنوقت جلوی خودت را بگیری. مدام هی وسوسه می شوی که نه. بخور. اشکالی ندارد. تو نیاز داری. در نیاز، حرام معنا ندارد. بردار و بخور. حالا نخواستی بخوری، یک کمی بچش. مزه مزه کن. یک بار مزه کردن که اشکالی ندارد. برو جلو. کسی تو را نمی بیند. چیزی نیست.
🌺اگر اهداف بلندتری داری، باید تمرین های بیشتری هم بکنی. اگر می خواهی فرمانده بیست هزار نفر باشی، فرق می کند تا زمانی که بخواهی یکی از اعضاء آن بیست هزار نفر باشی.
🔹 مشکل بیشتر، ایمان قوی تری را هم می خواهد. یار خاص امام زمان شدن، تحمل مشکلات بیشتری را می خواهد یا یکی از محبین ایشان بودن.
✍️نظام این دنیا بر ذره ها پایه ریزی شده. اجسام از ذره ها به وجود اومدن. ذره ذره اعمال ما تاثیر داره (و من یعمل مثقال ذره..) اما بیشتر مواقع، ما روی این مسئله دقت نداریم. وقتی مادری به بچه اش محبت می کنه، به این مسئله خیلی توجه نداره که این محبت، ذره ذره، قلب خودش رو وسیع تر و نورانی تر می کنه.
🍃مادری بهم می گفت موقع از پوشک گرفتن بچه ام، خیلی اذیت شدم. با اینکه سه سالش شده بود اما بازم تو شلوارش کارش رو انجام می داد. همه جای خونه رو نجس کرده بود. آموزش داده بودم. حتی یک مدت هم خودش دستشویی می رفت اما بعد انگار سرلجبازی، تو شلوارش کارش رو انجام می داد و من هر بار عصبی تر می شدم و سرش فریاد می کشیدم و شلوار و لباسشو عوض می کردم. گاهی حتی اینقدر عصبی می شدم که می زدمش. اونم گریه می کرد.
سر در گریبان فرو برده بود. این سکوتش، مرا متعجب کرده بود. از وقتی ارثیه پدری اش را به حسابش ریخته بودند، ساکت و مغموم شده بود. هر چه ما خوشحال بودیم و برای پولهای داخل حسابش، نقشه می کشیدیم او ساکت شده بود و به نقشه های ما اهمیت نمی داد. دیگر کفری شده بود:
به اطراف نگاه می کرد. هیچ خبری نبود. سکوت محض. نسیم ملایمی می وزید اما آنقدر نبود که صدایی از خودش داشته باشد. پای راستش را بلند کرد و روی زمین خاکی، کمی جلوتر گذاشت. صدای چکمه های فرو رفته در خاک، خیلی نرم، بلند شد. پای چپ را بلند کرد. اسلحه را روی دوشش جا به جا کرد. همین صداها را فقط می شنید.
هر چه به در و دیوار خانه نگاه می کرد، نمی دانست از کجا باید شروع کند. به داد این دیوارهای کج شده برسد؟ یا پنجره های شکسته را عوض کند و شیشه بیاندازد؟ آن راه پله های دم در را که سنگ هایش ریخته اند، مرمت کند یا سقفی که دیوارش چکه می کند؟ چطور در اینجا باید زندگی کرد؟ با دقت بیشتر، سوالاتش بیشتر می شد و امیدش کمتر. آنچنان پولی هم که در بساطشان نداشتند. همه پول را داده بودند برای خرید این خانه مخروبه.
حالا باشد سر فرصت، با تمرکز، انجام خواهم داد. الان تازه از سرکار آمده ام و خسته ام. این جمله ای است که هر روز، چند بار به خودم می گویم برای انجام کارهای مختلف، برنامه ام را که نگاه می کنم و با صفحه سفید مواجه می شوم که تیک نخورده و این همه کارهای روزانه ام انجام نشده است، آن هم به علت همین سرفرصت و با تمرکز، شصتم را خبردار می کند که این روش درست نیست.
- میای بریم بیرون؟
+ بدم نمی یاد اما خب الان شب درسیه. باشه اخر هفته که وقت استراحتم هست.
- ای بابا. چقدر درس می خونی. این همه ساعت سر کلاس بودی یادداشت برداشتی ، وقت استراحتش رو هم مرور کردی و بازم کلاس بعدی و همین بساط. بابا یک کمی استراحت بده . من به جای تو هنگ کردم
+ استراحت باشه اخر هفته. تازه مگه درس خوندن چه کار شاقی هست که نیاز به استراحت داشته باشه. خوبه که. خیلی کیف داره درس خوندن.
- برو بابا تو ام. بچه زرنگی دیگه.
نگاهش به کتابی بود که روزها کنار دستش گذاشته بود و فقط توانسته بود نصف صفحه اش را بخواند. ظاهر کتاب را که می دیدی، انگار که هفته ها ورق خورده است آنقدر که هر جا می رفت، آن را با خود می برد بلکه فرصتی گیربیاورد و بخواند اما فقط نصف صفحه.
همان طور که پوشک بچه را عوض می کرد، نگاه حسرت بارش را به کتاب انداخت. از عمق وجودش آهی کشید و ادامه نصف صفحه داستانی را که خوانده بود برای خودش تخیل کرد.
✍️یک فهرستی از صفات رذیله و زشت تهیه کنیم و ببینیم که هر کدام از آنها در ما هست، سعی کنیم آن را را کنار بگذاریم. همچنین یک فهرستی از خلقیات نیک تهیه کنیم و سعی کنیم با تمرین، آنها را برای خود فراهم کنیم.
🍃البته عامل پیشرفت در این راه، محبت است؛ محبت به خدا، محبت به پیامبر، محبت به این راه، محبت به آموزگاران اخلاق - یعنی پیامبران و ائمهی معصومین (علیهمالسّلام) - این عشق است که انسان را در این راه با سرعت پیش میبرد؛ این عشق را باید در خودمان روزبهروز بیشتر کنیم. «
🌸الّلهم ارزقنی حبّک و حبّ من یحبّک و حبّ کلّ عمل یوصلنی الی قربک»؛ محبت خدا، محبت محبوبان الهی و محبت کارهایی که محبوب الهی است؛ این عشقها را در دل خود برویانیم.
📚بیانات مقام معظم رهبری در دیدار بسیجیان در تاریخ ۱۳۸۵/۰۱/۰۶
آنقدر سرش را شلوغ کرده است که وقت سرخاراندن هم ندارد. هر چه به او می گویم : بابا جان، ی کمی استراحت کن. ی کمی بیشتر به خودت برس. فایده ندارد که ندارد. فقط جوابش همین است که: الان هم دارم به خودم می رسم پس چی فکر کرده ای؟ ورزشم به راه است. خانواده داری ام به راه است. بازی با بچه هایم سرجایش است. کارم سرجایش است. مطالعه و خریدکردن هایم هم سرجایش. دید و بازدیدهایم هم سرجایش است. این همه دارم به خودم می رسم. اصلا بگو ببینم، مشکلت با کارهای من چیست؟
چنان برگه ها را روی میزش درهم و برهم ریخته بود که هر بار سر میز می نشستم، یک ساعت فقط طول می کشید که جایی برای گذاشتن برگه های خودم باز کنم. تازه اعتراض هم می کرد که چرا میزم را به هم ریخته ای. خیلی ها هم به او گفته اند که اینقدر شلخته نباشد اما هر بار می گفت: "نظم از این بهتر!" انصافا هم وقتی خودش پشت میز بود، کارها را سریع انجام می داد و یک ذره هم دنبال برگه ای نمی گشت. چطور آن برگه مالیاتی را از لای دیگر برگه ها بدون خطا در می آورد نمی دانم. همه زونکن ها، خالی، گوشه ای افتاده بود و روی میز، پر بود از کاغذ و برگه و فیش ها.
تا وقتی خودش بود مشکلی نبود اما حالا که کرونا آمده و ما را خانه نشین کرده و دور کاری شده ایم،
زهره این را با حرص می گوید و هر چه حرصش گرفته، در دستش می اندازد و در را پشت سرش می کوبد. طنین صدای کوبِش، در سرش می پیچد و کمی از عصبانیتش کم می شود. سحر، زهرخندی از سر تأسف می زند و موهایش را داخل مقنعه نمازش می کند. سجاده اش را که از لج خواهرش پنهان کرده بود، بیرون آورده، عطر گل یاس رازقی را از لای آن در می آورد و به خود عطر می زند. در اتاق را از پشت قفل می کند. سجاده اش را می اندازد و قامت می بندد. بعد از نماز، با خیال راحت از اینکه زهره مزاحمش نمی شود، تسبیح برداشته و ذکر می گوید. به سجده می رود و خدا را به خاطر همه نعمت هایش، حتی همین خواهر کوچک غُرغُرو، شکر می گوید. سجاده را جمع کرده، داخل کمد، زیر لباس های دیگر می گذارد. چادر رنگی دیگری را مچاله روی لباس ها می گذارد. در کمد را می بندد و قفل در را باز می کند. از اتاق بیرون می رود.
یادش می رفت دعا بخواند. تلاوت قرآن را داشت اما دعا و تعقیبات را فراموش می کرد. برای همین، با خودش قرار گذاشته بود که بنویسد. موقع نوشتن، بعد از دو سه خط اول، شروع می کرد با خدا حرف زدن و دعا کردن. همیشه همین طور می نوشت. نمی توانست جور دیگری بنویسد. هر جا می نوشت آخرش به خدا و حرف زدن با خدا و درخواست کردن از خدا می رسید.
از وقتی به طور منظم شروع کرده بود به نوشتن، حالش بهتر شده بود. زندگی اش نیز. در نوشته هایش با امام زمان عشق بازی می کرد. از خدا تشکر می کرد و خیلی حرفهایی که همیشه دوست داشت به خدا بگوید را می نوشت. ته نوشته، حتما صلوات می نوشت و خدا را شکر می کرد. از خدا می خواست که باز هم او را به صحبت با خود دعوت کند، ولو صحبت نوشتاری.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
یَدخُلُ الجَنَّةَ رَجُلانِ کانا یَعمَلانِ عَمَلاً واحِدا ، فَیَرى أحَدُهُما صاحِبَهُ فَوقَهُ ، فَیَقولُ : یا رَبِّ ، بِما أعطَیتَهُ وکانَ عَمَلُنا واحِدا ؟ فَیَقولُ اللّهُ تَبارَکَ وتَعالى : سَأَلَنی ولَم تَسأَلنی .
دو انسان که هر دو یکسان عمل کرده اند ، وارد بهشت مى شوند ، امّا یکى از آن دو ، دیگرى را برتر از خود مى بیند . پس مى گوید : پروردگارا ! از چه رو او را برترى دادى ، در حالى که عمل هر دوى ما یکسان بوده است؟ خداوند ـ تبارک و تعالى ـ مى فرماید : «او از من درخواست کرد و تو درخواست نکردى».
عدّة الداعی : ص 36
سخت است دل کندن. از چه؟ از هر چه که دلت به آن گره خورده. به بچه. به همسر. به مال. به مقام. به شهرت. به محبت دیگران. به امکانات و ابزارها. به لوازمی که داری. لب تابت. گوشی و ..
اما وقتی دقت کنیم، می بینیم آن چیزی که باید سخت باشد، این است که من انسان، مخلوق با عظمتی که خداوند به خود تبارک الله گفته، دل خود را به این چیزهایی که کار راه اندازمان باید باشد، برای رسیدن به هدفی بزرگ تر، گره می زنیم.
نگو دل است دیگر....
خداوند مالی را به تو رسانده، حقوقی گرفته ای، هدیه ای..
حتما اول کاری که می کنی این باشد که از آن مالی که خداوند روزی ات کرده صدقه بده.
در روایت داریم که اگر چنین نکنیم مورد لعن واقع می شویم.
امام صادق علیه السلام می فرمایند: « مَلْعُونٌ
مَلْعُونٌ مَنْ وَهَبَ اللَّهُ لَهُ مَالًا فَلَمْ یَتَصَدَّقْ بِهِ منه بشیء»
(کنزالفوائد/ج1/ص150) خدا لعنت کند، خدا لعنت کند کسی را که به او مالی بخشیده و
هیچ چیزی به کسی نمیدهد.
چه اشکالی دارد اتفاقا خیلی هم خوب است. از اعمال مهم ماه رمضان هم، صدقه دادن است. هر چقدر که بتوانیم صدقه بدهیم. برای سلامتی امام زمان ارواحناله الفداه..
#شهادت بانوی دو عالم،
#مادر عزیزمان، #فاطمه ی زهرا سلام الله علیها
عرض #تسلیت
در #ثواب انتشار ، شما هم سهیم باشید.
با درنگ و دقت بخوان:
یک سال
365 روز، هر روز 24 ساعت،
فقط در حال عبادت باش.
.
.
اگر این یک سال را خالصانه قربتا الی الله اینگونه باشم، چه میشود! (1)طیب و طاهر، بدون گناه و معصیت.
.
.
در تک تک کارهایمان، از خدا چه بخواهیم؟
الهی که پر باشید از این فضیلت ، در وجود و تمامی کارهایتان.
در ثواب انتشار ، شما هم سهیم باشید.
خیلی درهم و برهم بود. اونقدر که دیگه انگیزهای برای کارکردن نداشتم. ترجیح میدادم صبحها دیر برم و زود برگردم. آن روز هم علارغم میلم، سروقت رفتم که با صحنهای عجیب روبرو شدم.
رفتارهایش عجیب و غریب شده بود. اتاقها را جارو میکرد. دستشویی را مرتب تمیز میکرد. ظرفهای کثیف را زود میشست. هر جایی را که میدید آشغالی چیزی افتاده، در خانه، خیابان، مسجد، هیئت و .. در کل، هر جایی که پا میگذاشت، برمیداشت و تمیز میکرد. واای خدا! نکند وسواسی شده!..
- میگما مرتضی، چرا اینقدر تمیزکاری میکنی؟ نکنه وسواسی شده باشی؟چنان متعجب نگاهم کرد که پشیمان شدم از
گفتنش.
مروری بر سوره واقعه بکن(1). ما آدم ها در سه دستهی کلی قرار خواهیم گرفت. السابقون السابقون. اصحاب الیمین، اصحاب الشمال. تو میخواهی جزو کدام باشی؟
شاید نتوانیم در همه مسائل جزو السابقون باشیم و یا در عمل، کم بیاوریم اما نیتمان کدام است؟ به همین خوب بودنها راضی شدهای یا خط مقدم را میخواهی؟
این روزها باید مدام به خودمان و
اطرافیانمان بگوییم: نترس. نترسید. دنیا، همهاش هم، خیلی قلیل و کم است(1).
نترسید اگر دنیا را ندارید و نخواهید داشت. داشتید و دارا باشید هم، داراییتان
خیلی خیلی کم است.
از خدا بترسید اتقوا الله که اگر از خدا نترسیم، ترسهایمان میشود همان بحرانها و نداشتنها و نکند نتوانیمها و...
ترسهایمان
را جهت بدهیم به همین سمت(الله)، دنیا و آخرتمان تأمین میشود.
میگوید: چه مطمئن. چه دلت خوش است بانو!
هر ساعتی از صبح که بلند شدی، کار اولت این باشد که درنگی کنی. اگر تمرکز کافی را برای درنگ نداری، دست به قلم بشو و بنویس. ببین تا شب، می خواهی چه کارهایی انجام دهی. معمول ما آدمها، زمان و تعداد کارهایی که بیشتر انجام میدهیم و حواس و دغدغه مان، به آن هاست، مربوط به کارهای این دنیایمان هست. با این اوصاف، اگر اعمال ما را در فرمول زیر بگذارند ، ضرر نمیکنیم؟
هر چیزی را در این دنیا ببینی، بالاخره یک روزی پایان میپذیرد. فقر روزی تمام میشود. ثروت تمام میشود. چه بسا عزتی که تمام بشود! دوستیها تمام میشوند ولو اتمامشان با مردنمان باشد. به هر چیزی فکر کنید تمام شدنی است.
-مدت ها به عکس خیره بودم در سایز بزرگش -
این روزها، حتما، طعم گس فشار اقتصادی را شما هم چشیدید. سخته اما وقتی به ابعاد مختلفی که برای رشد ما میتواند داشته باشد نگاه میکنم، خدا را شاکرم از این نعمت بزرگ.
فشار اقتصادی کجا خودش را نشان میدهد؟
عمیق و نه خیره، به چهره اش مینگریستم. چشمانش بسته بود و راحت میتوانستم هرچقدر دلم میخواهد، عاشقانه نگاهش کنم. نگاهش میکردم اما انگار تک تک روزهایی را که با او سر کرده بودم مینگریستم. تک تک روزهایی که مهرش رو نمیدیدم اما او، مهر میورزید. و حالا که میدیدم ذرهای از مهرهایش را، میخواستم جبرانی بکنم.
کمی تکان خورد و من، نگاهم را زیر انداختم تا اگر چشمانش را باز کرد، نبیند مستقیم نگاهش میکردم. مطمئن که شدم هنوز خواب است، نفس عمیقی کشیدم و مجدد، محو صورتش شدم. چروکیده شده بود و زیبایی و شفافیت پوستش را از دست داده بودم. مادرم. چقدر در این لحظات تو را دوست میدارم. پدرم را نیز. آنها بهترین احسانها را برایم انجام دادهاند و وقت آن است من هم، همان کار را بکنم.
تلفن را برمیدارم و شماره را میگیرم.
دوست داشتم سوالی از شما بپرسم. قبل از اینکه ادامه مطلب و جواب من به این سوال رو بخونین، خودتون جواب بدید که :
شما حاضرید یک سال کابوس ببینید و بعد از یک سال، ثروتی هنگفت به شما بدهند؟
خدایا شاکرم بخاطر نعمتی که به ما داده ای.. خود می دانی که مدت هاست در تمنایش، تشنه ام. الحمدلله رب العالمین.
لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ (ابراهیم / 7)
شکر فقط به این نیست که بگویی الحمدلله رب العالمین و زبانت گویای سپاسی باشد که از این نعمت الهی برده ای. این هم لازم است و عالی. اما عالی تر، این است که قلبت، سپاسگذار منعمی باشد که تو را لایق که نه، می آزماید که آیا، لیاقت ادامه پیدا کردن این نعمت را داری یا نه.
چه اینکه خیلی بخشش ها خدا کرده و اعمال زشت ما، آن ها را از ما دور کرده است. لیاقتت را با به کارگیری و انجام وظایفت نشان بده به شکرانه ی این نعمت الهی ای که خدا، امروز، در روز عرفه، روزی ات کرده . نعمتی که چه بسا به خوبانش می داده و دارایی تو، از استجابت دعای امروزت باشد که گفته ای: هر خیری به هر که داده ای در این روز، به من هم بده.
شما فکر می کنید چند درصد از نعمت هایتان را حتی اندکی شکر می کنید که لیاقت تداوم این نعمت را داشته باشید؟
سکوتی عمیق حکمفرما شده است. عمق سکوت، تمام وجودش را گرفته است. یاد مادربزرگ می افتد. یاد پدربزرگ... که هر دو از این دنیا رفته اند. لحظاتی که به خاک می سپردندشان.. چهره پدربزرگش را که مهر بر چشمانش دارد و رنگ به رو ندارد ... داخل قبر می شود.. تمام بدنش کرخت شده است. هیچ حرکتی ندارد. باید کفن بپوشد.. ملحفه اش را دور دستانش می پیچد و دستانش به بدنش چفت می شوند.
چشمانش را می بندد و به یاد داستان سیاحت غرب، با خود می گوید : و من مردم... هیچ حسی در بدن ندارد.. تمام توجه ش به جنازه اش است که حالا او را از کمی بالاتر می بیند. ملحفه ای که دور خودش پیچیده و چشمانی که بسته است. چه سبک بال شده است.
تا سقف می رود و فاصله اش که از جنازه بیشتر می شود ترس، تمام وجودش را در بر می گیرد. نکند مرده ام؟ واقعا مرده ام؟ اگر مرده باشم چه کنم؟ من که هنوز نمازهای قضا زیاد دارم. من که هنوز روزه هایم را نگرفته ام. مادرم را ناراحت کرده ام. پول قرضی از این و ان دارم. وصیت نکرده ام که. گناهانم را چه کنم؟ خدایا مرا به کجا می بری با این همه گناه.. وای چه کنم؟ حالا چه کنم؟ بلند شو.. نمیرررررر.. نمیرررررررر...
به دستانت بنگر.به پاهایت. به وجودت، به قلت، به باطنی که در تو نهفته است، به تک تک سلول ها و روحی که در آن ها جاری است...
نگاهی نه از سر پرسش، نه از سر بی تفاوتی و ...
نگاهی بیانداز برای کشف، برای شناختن، برای معرفت...
تو، یک، آیت خدا هستی(1)
هر روز، همه چیز تغییر می کند. عالم در جریان مداوم است و هیچ پدیده ای در عالم، در دو لحظه، در یک حالت نیست. بی حرکت و بی جربان بودن یک شی، به معنای نابودی اش است. وجودت هم در حرکت است.. تو همواره با تمام هستی، در جریان هستی.. جریان داری.. تو جزئی از هستی، هستی..
اما یک فرقی بین تو ، و دیگر جریانات است..
ای پیامبر . . .
ما تو را جز رحمتی برای جهانیان نفرستادیم(1)
ای پیامبرم
ما تو را رسول فرستادیم (2)
بشارت بدهی (3)
بیم دهی (4)
برایشان استغفار کنی (5)
میانشان قضاوت کنی (6)
الگویشان باشی (7)
همه و همه را گفتیم .. تا بدانی ما تو را جز رحمت، برای
عالمیان نفرستادیم..
صدای موسیقی . . .
صدای پیامک . . .
صدای تیک تاک ساعت . . .
صدای تلاوت . . .
لحظه ای درنگ کن.
.
.
.
برای انجام تکالیفش نیاز به خط کش داشت. باید خط ها را اندازه می گرفت تا بتواند بنویسد این خط ها هر کدام چند سانتی متر است. خط کش را آورد و اندازه اش را زد.. 3 سانتی متر. 5 سانتی متر.. و همین طور تند و تند اندازه ها را می نوشت و راحت تشخیص می داد. به خط پنجم و ششم که رسید شروع کردن به حدس زدن که خط بعدی چند سانتی متر است و بعد حدس خود را آزمود. درست حدس زده بود و خوشحال بود.
خط کش برایش یک شاخص شده بود و مدتی که با آن کار کرد، ذهنش توانست خط های دیگر را تشخیص بدهد. انگار که ذهنش نیز، چشمانش نیز، خودشان را نزدیک به شاخص کردند و راحت اندازه گیری را می کردند.
اوایل خیاطی، الگو
که می کشید خط ها کج از آب در می آمد. باید همه را با متر اندازه می زد تا کم و
زیادی نشود. خیلی سختش بود که اینقدر دقیق بخواهد ریز به ریز ساسون ها و درزها را
علامت بزند. چه کوک هایی که به خاطر اندازه های اشتباهش ، باز نکرده بود و دوباره
از اول، کوک نزده بود.
اما حالا که چند سالی
می گذرد، چشمانش شده است متر.. نیم میلی متر هم چیزی کج باشد همان اول می فهمد و
هر چه می خواهند به او ثابت کنند که این خط صاف است قبول نمی کند. خط کش می آورند
و مشخص می شود که بله، نیم میلی متر کج بوده. دیگر چشمان او، برای اندازه گیری
شاخص شده بود.
تا به حال شده محله گل و بلبل رو ببینین؟ یک شخصیتی داره به اسم آقای عزیز، که هر کی، هر چی بهش بگه، در جواب می گه: که چی بشه؟
اوایلش می دیدم برخی از این که چی بشه گفتن این فرد ، اعصابشون خورد می شد.. اما ی کم که گذشت و به این که چی بشه عادت کرد، ازش خوشش هم اومد..
می پرسم: شما وبلاگ من رو خوندین؟
و با خودم می گویم، دوباره این وبلاگ را به خودت نسبت دادی.. این من ها را بگذار کنار کمی...
می گوید: یکی دو بار سر زدم... اما مشتری ثابتش نبودم
فکرم را بلند برایش می گویم که: پس موفق نبوده وبلاگم
و باز با خود می گویم: یادت رفت؟ دو ثانیه پیش به خودت نهیب زدی که منیت را بگذاری کنار، باز هم می گویی وبلاگم!!!
و آن بنده خدا متعجب از این جمله، می ماند چه بگوید و از سر تواضع و اخلاقی که دارد، پاسخ های متواضعانه می دهد و من . . . . . . مانند فیلم هایی که در پس زمینه، حرکت قطار و ماشین و ابرها و ... به سرعت نشان داده می شود و سوژه ، میان صفحه تلویزیون، متفکر و مبهوت، خارج از هیاهوها ایستاده است، در اندیشه خود غوطه می خورم که .. همین منیت توست که مانع می شود و نور مطالب را به رخ مخاطبانت نمی تاباند..
او می رود و من،
همین طور خیره به صفحه مونیتور...
یادتون هست چندتا
از موقعیت های خیلی حساسی که معمولا هم ما از دستش می دیم رو براتون تعریف کردم؟
همان پدری که خوابش می آمد و بچه ها سرو صدا می کردند؟ یا همان همسری که با کلامش،
دلی را شکست؟ یا .. برای خیلی ما این سوال پیش می یاد که خب چطوری اون لحظه رو از
دست ندیم؟
حالا بر فرض هم من
این مطلب رو براتون گفتم، آیا قراره بشنویم یا اینکه عملیاتی اش کنیم؟ تا حالا
مطالب رو با چه زاویه دیدی می خوندین؟ اینکه یه مطلبی خونده باشین؟ اینکه ی چیزی
یاد بگیریم؟ یا اینکه این چیزی که شاید می دونستیم و یا تازه یاد گرفتیم رو در
زندگی ام، در لحظه هایی که همان لحظه ها، زندگی ام رو داره می سازه پیاده اش کنیم؟
اگه اهل پیاده کردن هستیم بسم الله. والا خودمون رو خسته نکنیم با خوندن نوشته
هایی که هیچ نکته ی ادبی حرفه ای دنیایی ای نداره..
نشسته ای. چهار زانو. می خواهی انگشتان را بر کیبورد بزنی و شروع به نوشتن کنی.. لحظه ای درنگ.. برای چه می نویسی؟ برای که می خواهی قلم بزنی؟ با مدد چه کسی این دستان حرکت می کند ؟ این نوشته چه سودی برایت خواهد داشت؟ به لحظه، تمام پاسخ ها را در ذهنت مرور می کنی و از خاصیت برق آسا بودن حرکت ذهنت استفاده می کنی و می گویی لا حول و لا قوه الا بالله.. بسم الله می گویی و انگشت سبابه ات بر صفحه می نشیند که ب... بسم الله..
تازه از خواب بلند شده بود. هنوز چهره و حالت هاش خوابالوده بود. به قول ما بچه های مجازی، سیستمش هنوز ریبوت نشده بود. وسایلش رو مرتب کرد. همه رو داخل کوله اش گذاشت. به سر و صورتش آبی زد و نفس عمیقی کشید. چشم هایش را بست و چند ثانیه ای بدون حرکت با چشم بسته ماند. لبخند بر لبانش امد. چشم هایش را باز کرد. یا علی گفت و از جایش برخواست. کوله اش را به پشتش انداخت. کفش هایش را به کمربندش محکم کرد و به سمت صاحب چادر به راه افتاد.
چشم می چرخاند. لبخند می زد. روی نگاهش حساس شدم که کجا ها رو نگاه می کنه و لبخند می زنه. آخه پیرزنی به این ناتوانی و چه به لبخند. این همه درد و سختی و ناتوانی و نقص. خیلی وقت بود که کنار خیابون ایستاده بودم. پیرزن ارام ارام راه می رفت و به هر چیز که نگاه می کرد گل از گلش می شکفت. دیگه داشتم شک می کردم که عقلش زائل شده نکنه؟!
بعد از ده دقیقه ای این پنج شش متر رو اومد جلو و رسید کنار پنجره ماشینم:
- سلام مادر. بفرمایید بالا برسونمتون..
- پیر شی دخترم.. ممنونم..
و باز هم لبخند.. به خودم گفتم یا باید بری پایین و محترمانه کمکشون کنی سوار بشن یا اینکه باید ده دقیقه دیگه صبر کنی ..
حالا برای من ننوشتین که چرا بیشتر به موضوع ارتباط با خدامون پرداختم ولی حتما فکرش رو بکنین که این مسئله چه تاثیری در دیگر ارتباطات ما داره.
گاهی انسان از خودش می پرسه خداوند چرا من رو خلق کرد؟ این چرایی می تونه ریشه های مختلفی داشته باشه. شاید از زندگی خسته شده. از مشکلاتش. از مصیبت هاش. از ناملایماتش. و اونوقته که می گه چرا؟ شاید هم می خوادبدونه که باید چه کارهایی انجام بده برای همین از چرایی خلقت خودش می پرسه. در هر دو صورت جواب یکی هست. اما اون ریشه، یک چیزی رو فریاد می زنه که باید مهم دیدش..
زندگی خستگی بردار
نیست (1) اما چرا ما از زندگی هامون گاهی خسته می شیم؟ زندگی چی هست؟
اگه به موضوعات
گوشه وبلاگ یه نگاهی بکنین می بینین بیشتر به مسئله ارتباط ما با خدا و با خودمون
پرداختیم. به نظرتون این دوتا چه اهمیتی داره؟ چرا ما نیامدیم مثل سایر وبلاگ ها و
.. از ارتباط با دیگران و نوع برخورد با همدیگر و .. با هم حرف بزنیم ؟ جواب این
سوال باشه برای شما.. خوشحال می شم تو نظرات بفرمایید
اما در همه ی این حرفها و عمل ها و احیانا تمرین هایی که برای هر پیشنهاد ارائه شده یا به ذهن خودتون می رسه نکته ای مهمه .. و همین نکته ی مهمش هست که ما رو می رسونه به جایی که باید برسونه..
... عن أبی عبد اللّه، علیه السّلام، قال: فی التّوریة مکتوب: یا ابن آدم، تفرّغ لعبادتی، أملأ قلبک غنى و لا أکلک إلى طلبک، و علىّ أن أسدّ فاقتک و املأ قلبک خوفا منّی. و إن لا تفرّغ لعبادتی، أملأ قلبک شغلا بالدّنیا، ثمّ لا أسدّ فاقتک و أکلک إلى طلبک. (1)
«فرمود حضرت صادق، علیه السلام، که در تورات
نوشته شده است: اى پسر آدم، فارغ شو از براى عبادت من، تا پر کنم قلب تو را از بىنیازى
و واگذار نکنم تو را به سوى طلب خویش، و بر من است که ببندم راه فقر تو را و پر کنم
دل تو را از خوف خویش. و اگر فارغ نشوى براى عبادتم، پر کنم دل تو را از اشتغال به
دنیا، پس از آن نبندم فقر تو را و واگذارم تو را به سوى طلبت.»
اگر با دقت روایت
را نخواندی دوباره برگرد و بخوان. عجیب روایتی است. از سنت های الهی خبر می دهد.
آن هم سنتی که همه ی ما دنبال آن هستیم و به اصطلاح سوراخ دعا را گم کرده ایم.
برش هایی تامل برانگیز:
برنامه خندوانه.. مسابقه خنداننده برتر
برنامه عمو پورنگ
برنامه عمو قناد و ..
اووووووووووه الی ماشاالله برنامه هایی هستند که نکات خوب و آموزنده برای ما بزرگ تر ها و نوجوان ها و کودکانمان دارند و پر هستند از موسیقی های حلال اما ...
همیشه
کنترل به دست می شود وقتی تلویزیون روشن است. به محض اینکه می رود روی موسیقی،
دکمه mute کنترل را می زند. حتی به خودش زحمت نمی دهد که صدایش را کم کند.
نه. در جا خفه می کند. برایم تعریف می کرد که از کودکی خیلی محو تلویزیون می شده و
برادرش همین کار رو می کرده است. اعصابش خورد می شده که چرا نمی گذارد آهنگ های تلویزیون
را گوش کند اما الان از برادرش متشکر است. کودکانش عادت کرده اند که صدای موسیقی
را گوش ندهند و جایی که موسیقی پخش شود، اگر چه خوششان می آید ولی مقابله می کنند
و می گویند مامان بابا، کنترل کو که صداشو خفه کنیم؟..
جاتون خالی امروز رفته بودیم مراسم برای شهادت مولامون،
امام جواد و ذکر غربت ایشون و اشک و رحمت خدا . الحمدلله بر این توفیق الهی .. ختم
انعامی برگزار شد و ما هم از تقریبا آیه 113 سوره مبارکه انعام رسیدیم. همان بدو
ورود حواسم رو جمع کردم که الان که می خوای قرآن بخونی حواست باشه که به ترجمه اش
هم دقت کنی تا بفهمی که خدا چی می گه. و چقدر هم که خدا نکته های عالی ای رو روزیم
کرد..الحمدلله.. شکر کنیم تا خدا زیادش کنه(1). مگه نه؟
وقتی قرآن جیبی(2) ام رو باز کردم و چند دقیقه ای که نشسته بودم و منتظر بودم پیام بازرگانی بین سریال تمام بشه، آیه ای جلوی چشمم اومد که فکر کردم الانه که قراره با این آیه آزمایش بشم و خدا قبل از آزمایش داره بهم می گه که حواست باشه که دقت کنی و سربلند بیرون بیای.. قبول نداری خودت بخون : لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا (3) و خب همین طور هم شد..
امروز سرزنده تر و شاداب تر از روزهای قبل بودم. از صبح زود
که برای نماز بلند شدم، نخوابیدم. قرآنی خواندم (1)و مطالعه کتابی که خانم رسولی
داده بودند. همان کتابی که معرفی کرده بودم. بلورچی. بعد یه کم چرتم گرفت. برای
اینکه خواب از سرم بپره خونه رو تمیز کردم
(2)و .. خلاصه کلی کار کردم. داشتم فکر می کردم هر روز اینقدر کار نمی کردم و چی
شد که امروز اینقدر وقت داشتم و به همه کارها رسیدم؟
تازه ده صبح شده بود و همه کارهامو انجام داده بودم که هیچ، به مامان هم کمک کرده بودم. نشسته بودم تو آشپزخانه و غذا پختن مادر رو نگاه می کردم. مادر داشت خوراک لوبیا بار می گذاشت و ادویه ها و .. نگاهی به من کرد و گفت: چیه نشستی این جا.. گفتم: کار ندارم خب. بیکارم.. مادر گفتن: همه کارهاتو کردی؟ مال اینه که صبح زود بیدار شدی .. انگار وقت زیاد آوردی.. خب برو کتاب بخون دختر خوب.. الان شما تو سنی هستین که هی باید کتاب بخونین(3).. وقت کردی هم یک سر برو پیش خانم رسولی.. کمک ایشون بکن.. ما که کاری نداریم تو خونه..
با خودم فکر کردم بد فکری هم نیست. می رم کمک خانم رسولی.. حاضر شدم و رفتم دم خونشون. جریان را گفتم که اومدم کمکتون و کاری نداشتم و ..
برخی از دوستان از ما جا موندن و نتونستن مطالب رو با ما پی
بگیرن. برای اینکه یه فرصتی باشه برای این دوستان و یه تاملی هم برای خود ما تا با
انگیزه ای بیشتر و بهتر بتوانیم قدم های بعدی رو برداریم، مروری می کنیم بر
چیزهایی که تا الان یاد گرفتیم و حساب می کشیم از خودمون که چقدر به
بسته پیشنهادی که مطابق با نیازها و ویژگی های ماست، عمل کرده ایم.
بسته پیشنهادی، همان سبک زندگی است که خداوند بواسطه پیامبر از طریق قرآن و کلام حضرات معصومین علیهم السلام و سیره آن ها برایمان فرستاده است. توسط افرادی از جنس ما تا الگویی باشند برای ما.
در این جا ، جایگاه قرآن را در سبک زندگی یک انسان الهی
بیان کردیم و روی این جایگاه تفکر و تاملی داشتیم.
در این جا فهمیدیم که قرآن را باید خودمان در زندگی هایمان به جریان بیاندازیم و جاری کنیم.
در این جا، اشاره ای به ساعت خواب و بیداری یک انسان الهی
داشتیم که برای بهره گیری از اوقات سحر و سحر خیزی، به جای شب نشینی ها و خواب
ماندن های صبح، شب ها زودتر می خوابد تا از فیوضات سحرگاهان بهره بیشتری ببرد.
الان چند روزه بسته رو بهت دادن. می دونی هم که باید بازش
کنی و استفاده کنی. پس چرا همین طور بسته نگهش داشتی؟ آخه بسته باید باز بشه تو
چرا بازش نمی کنی آخه؟
یعنی چی که دو سه روزه هی تو دلم می خوام برم سراغ بسته
ولی همین طور فقط نشستم و به همه کار می رسم الا اون . می میری قرآن رو باز کنی
بخونی اش؟ نه. واقعا. نه. می میری یه کم ازش بخونی؟ دیگه داری حالم رو به هم می زنی
با این تنبلی ات. یه کم دست از تنبلی بر دارد. مگه چقدر دیگه زنده می مونی..
مخاطبین عزیز ببخشید .. آخه نمی دونین که. هی به ذهنم می یومد که خب حالا وقت هست بدو برو قرآن رو بردار یه آیه بخون. مگه گوش دادم به ندای ذهنم.. شما بگین این آدم تنبل رو نباید دعواش کرد؟
اصلا می رم پیش خانم رسولی.. فعلا که قاتی ام.. تا بعد..
چند ساعت بعد..
می گویم وبلاگ را می خوانی؟ پاسخ می دهد: آری می خوانم. می گویم نظرت را نگفتی برایم؟ می گوید هنوز سبک نوشتنت دستم نیامده تا بتوانم نظری بدهم. می گویم : سبک را ولش کن..
این ولش کن از آن کلماتی است که بارها به خاطرش تنبیه شده ام و بارها دعوایم کرده اند(1). بچه ای را می زنند می گویم ولش کن. روی چیزهای بیخودی تاکید می کنند می گویم ولش کن. بار آخر چه قشقری به پا شدن از این ولش کن و .. اما باز هم می گویم عزیزم ولش کن. چیزهای بی اهمیت را ولش کن (2) . سبک نوشتن و این ها به چه کارت می آید. ولش کن. مطلب را بخوان و تأمل کن و فکر کن و محتوا را فهم کن و پیاده کن و سوال بپرس (3)..
این ولش کن همان توجهت را به چیز بهتری معطوف کن نیست؟ این ولش کن همان انرژی ات را برای کار دیگری صرف کن نیست؟ اگر خیلی چیزها را در زندگی ولش کنی، به چیزهای مهم تر نخواهی رسید؟!
به نظرت پیشنهاد خدا این نیست که به مهم ترین ها بپردازی و خود را درگیر چیزهای کوچک و بی اهمیت و ناچیز و دنیاااااااا(4)، نکنی؟
* * * * * * * *
صدای مادرم در گوشم می پیچد که بیا صبحانه ات را بخور. چی
شده امروز صبح زود بیدار شدی..
آقا من هر چی فکر کردم نمی دونستم چطوری فکر کنم. یعنی مثلا چطوری فکر کنم به اهمیت قرآن. فکرم نمی یومد.. شما تونستین فکر کنین؟ الانم تا چند دقیقه دیگه باید برم پیش خانم رسولی.. اگه ازم بپرسن که فکر کردی چی بگم؟
الان دو سه دقیقه مکث کردم و داشتم فکر می کردم که چطوری
باید فکر کنم.. مثلا فکر کنم که قرآن از سمت کی اومده؟ خب معلومه خدا فرستاده(1).
دیگه به چی اش باید فکر کنم؟ مثلا فکر کنم که چرا خدا قرآن رو فرستاده؟ اینم بازم
معلومه. مگه نگفتن ی بسته پیشنهادی هست. برای بهتر کردن زندگیم اومده(2). یک سری
پیشنهادهایی داره که من اگه بهش عمل کنم موفق تر می شم. اگر عمل نکنم خب طبیعیه که
موفق نمی شم(3).
مثلا فکر کنم که چطوری قرآن اومده؟ اینم خب معلومه. این همه مامان و بابا گفتن بهم که قرآن بر پیامبر وحی می شده(4). یعنی آیاتش رو فرشته برای پیامبر می خونده و ایشون هم برای مردم می خوندن.. هاااا یه چیز جالب. وقتی این طوری بوده قرآن، یعنی پیامبر مدام برای مردم قرآن می خونده (5)و اتفاقات مختلف که می افتاده آییه نازل می شده، در زمان پیامبر این قرآن بین زندگی مردم جریان داشته. همون جریان داشتنی که خانم رسولی می گفتن.
مممم . . . دارم فکر می کنم دیگه..
- حالا باید چه کاری بکنم؟
+ طبیعیه که شما قبلا یک سری کارهایی رو می کردی. و از الان می خواهی بررسی کنی که چقدر این کارها طبق پیشنهادات خدا بوده و چقدر نبوده. چقدر منطبق بر رفتار و سیره اولیا خدا هست و چقدر نیست. یکی از کارهای مهمی که باید تمرینش رو داشته باشیم اینه که روی خودمون و رفتارها و کارها و حرفها و فکرهامون مراقبت داشته باشیم. نزاریم هر حرفی الکی زده بشه و هر کاری بی هدف انجام بشه. به خودمون و کارهامون توجه کنیم. .... دیگه قرآن رو باز نکردی؟
- نه اون طور ولی کنار خودم نگهش داشتم. اگه قرآن رو همین طوری بدون اینکه معنی اش رو بفهمم بخونم فایده ای هم داره؟
+ نظر خودت چیه؟
- بله. نگاهش کردم. الان هم با خودم آوردمش.... راستش قرآن رو که تو خونه داشتیم ولی کتاب مفاتیح الحیاه رو نگاهی کردم. آیت اللهی نوشته بودن. اونوقت این نوشته سنگین نیست برای من؟
+ بله آیت الله جوادی آملی حفظه الله. نه عزیز سنگین نیست. ساده و روان نوشتن. منتهی برخی جاها روایاتش رو خوبه که با هم صحبت کنیم تا بهتر بدونیم که چه جوری در زندگی مون جاری اش کنیم.
- خود این جاری کردن رو گمونم باید بیشتر برام توضیح بدین ها..
+ به نظر خودت جاری کردن یعنی چی؟
- یعنی اینکه بهش عمل کنیم.
+ درسته. خب حالا چرا برات سوال شد که ممکنه مفهومش رو اشتباه متوجه شده باشی؟